ديشب كه برگشتم خونه ، نازنين خيلي خسته بود و معلوم بود كه حوصله اش سررفته ، هي ميگفت بابا بريم دوچرخه سواري، من هم ميخواستم برم بيرون كه يك سري عكس بدم چاپ بشه، براشون شيريني اوردم تا نازنين خورد هي بهانه گرفت ، لباساشو پوشيد ولي هنوز معلوم بود كه راضي نيست ، گلدون زد زمين ، اصلا به حرف گوش نميداد ، شروع كرد سرفه هاي الكي تا بالا آورد، فرستادمش بيرون و خودم هم رفتم ولي نازنين سرشو گذاشته بود روي چارچوب در و گريه ميكرد، اومدم در و ببندم كه نازنين جيغ زد ، فهميدم كه دستش رفته لاي در ، بلافاصله بغلش كردم و رفتم حتي منتظر حميد نموندم كه بياد ، با وجود اينكه از خونه ما تا بيمارستان پياده 10 دقيقه است ولي با ماشين بيشتر طول كشيد اصلا نميدونستم بايد چيكار كنم، نازنين هم گريه و فريادش با هم بود ، بدنم ميلرزيد ، تا رسيدم زنگ زدم به مهندس يادم رفته بود كه نيست و مسافرت ، زنگ زدم به عمو محسن و بلافاصله اومد ، به سر و وضع خودم نگاه ميكردم ( هر تيكه لباس يك سازي ميزد + دمپائي)، بدون هيچ مقدمه اي رفتيم پيش دكتر ، عكسبرداري كه ببينيم انگشتش شكسته يا نه؟، دكتر به نازنين گفت : انگشتت و تكون بده ، نميداد و گريه ميكرد و ميگفت چسب بزنين برام ، عمو محسن ولي تونسته بود قانعش كنه دستش رو ببنده كه بسته بود ، عكس اومد خدا رو شكر كه شكستگي نبود ، من خيالم راحت شده بود و متوجه خودم شدم تمام بدنم ميلرزيد اصلا نميدونستم دارم كجا ميرم و چيكار ميكنم ، حتي نميتونستم نازنين و بغل كنم و اگه بغلم بود مثل گربه كه بچه اشو به دندون ميگيره، دستشو پانسمان كرديم ، چيزي كه اين وسط جالب بود اينكه همزمان با ما پسر بچه ديگه رو آورده بودن كه دستش لاي در رفته بود و خون به لباس و بدن خودش و مادرش ريخته بود ، نازنين همش از مادرش سوال ميكرد كه چي شده و چرا دستش و بستين و چرا رفته لاي در و ووووو، شكر خدا كه بخير گذشت