Thursday, October 29, 2009

بلد نیستم

دیشب رفتیم بالا برای شام , تا شام حاضر بشه نازنین و امین رفتن تو اتاق توی سروصدای اونجا ناگهان صدای گریه امین رو شنیدیم که بلند گریه میکرد , من و منیره دویدیم که ببینیم چی شده
نازنین خودش و جمع کرده بود و نشسته بود , امین گریه میکرد, ازش پرسیدم چی شد مامان ؟ گفت میخواسته بیادپیش مامانش , پرسیدم چرا گریه کرد؟ گفت من نگذاشتم بیاد !!!
بردمش پائین و باهاش حرف زدم اما بلند, گریه میکرد , تو گریه به من نگاه کرد ( دستش و به زمین میزد) و گفت: تو شما بلد نیستی بچه داری کنی!!! آدم وقتی بچه اش کار اشتباهی میکنه بهش داد نمیزنه, شاید بچه اش به حرف شیطون گوش کرده ,بهش گفتم داد زدم برای اینکه حرف من و بلندتر از شیطون بشنوی
گفتم: شیطون غلط کرده به تو حرف زده و تو گوش دادی
!!! گفت :مامان ببین قلب من مجیک اگه تو ناراحت بشی منم ناراحت میشم, خودت گفتی نمیتونی ببینی که من ناراحت بشم
ازش پرسیدم : مامان تو ناراحت نمیشی اگه کسی شما رو ببره تو اتاق نگذاره بیای مامانت و ببینی؟
گفت : ناراحت میشم
گفتم : پس فکر کن به کاری که کردی
هی حرفهایی زد که فهمیدم از شنیده میگه نه از روی فهم , چند مورد دیگه هم بود که از خیرش گذشتم مثلا:سعی کن بفهمی--- معلوم بود که این حرفهای کیه .
بدون اینکه ساعت و نگاه کنم زنگ زدم بابا , داستان و گفتم و گوشی رو دادم به نارنین , نازنین اشک توی چشمش جمع شده بود و بغض گلوش و گرفته بود و نمیتونست حرف بزنه ,بهش گفتم : بگو بابا
گفت بابا و بغضش ترکید و اشکش اومد
بعد از تلفن با هم صجبت کردیم و فهمید اشتباه چی بوده, خاله گفت بیاین بالا که شام بخوریم , نازنین معذرت خواهی کرد .
ولی بچه ها زود فراموش میکنن اینو خوب میدونم , آرزو میکنم چیزهای دیگه ای رو فراموش کنه , صحنه های دیگه ای رو فراموش کنه.