داستان از اینجا شروع شد که شوهر یک خانمی از ایران بعد از 3 ماه اومده بود , خانم در مورد اینکه آقا بهش خوش گذشته در کنار خانواده میگفت و اینکه چاق شده و لپ گلی شده! اگه دوباره آقا بره ایران دیگه حق برگشت به خونه رو نداره.
من هم به شوخی گفتم آره حمید اگه بیاد ببینم لپ گلی شده و شکم داره بهش میگم از فرودگاه برگرده , نازنین مثل فشنگ از جا پرید و دستش و گذاشته بود روی دهن من و میگفت : تو به بابای من این حرف و نمی زنی , بهش گفتم نه شوخی کردم , گفت: تو نباید با بابای من فان کنی و بخندی من اجازه نمی دم !!!!!
نازنین گر گرفته بود و عصبانی بود که فهمیدم انگار داستان جدیه , بهش گفتم مامان ما داریم شوخی میکنیم هم عمو هم خاله هم شما میدونین که من چقدر بابائی رو دوست دارم و کلی حرف زدیم که عصبانیت نازنین فروکش کرده , همون لحظه حمید زنگ زد و اونم توی دلش سنگ آب شد وقتی داستان رو شنید .
***
مدتیه که نازنین شروع کرده به نوشتن نامه به معلمش ( مثل جودی ابوت) , از قشنگترین هاش داستان کوتاهی بود که براش تقاشی هم کرده بود .
من به شنا میرم , یک روز وقتی رفتم شنا لباسم یادم رفته بود, شکلات های خودم رو برای ماهیها ریختم , روز خوبی بود برای ماهیها.
عکس هم نشون میداد تعدادی ماهی با تیکه های شکلات قهوای که توی آب بود و بچه ای که براشون شکلات میریخت.
****
نامه ای برای بابا نوشته بود که قرار بود پست کنم , امروز به بابائی شاکی شد که مامان نامه منو برات نمی فرسته , بابا گفت : مامان میشه پستچی شما فقط نامه هات رو بهش بده و خیالت راحت باشه اونا رو برام نگه میداره
از امروز من پستچی خونه شدم از صبح بابائی 3 تا نامه داشت
***
دیروز نازنین اولین دیکشنری رو با پول کتاب خوندن خرید , و یک کتاب دیگه از همین کاراکتر با 7 داستان و بیش از 200 صفحه .
امروز بهش جایزه دادم چون دیروز گرچه دلش عروسک باربی میخواست ولی تونست پا روی احساس بگذاره و معقول فکر کنه.
!!!به قول بابا : آدم وقتی میره کت شلوار بخره جوراب نمیخره