Sunday, August 07, 2005

baby

نازی baby یاد گرفته
صبح ساعت 6.5 بیدار شده همینطور هی میاد روی من میشینه یا میاد سرم رو تکون میده عینک , موبایل هر چیز که دورو بر بوده رو آورده روی رختخواب , پتو رو گرفتم بالا گفتم بیا میگه نه گفتم جای بابا جونت خالی که غش کنه از این ننننه گفتن تو
نازی چند روز هست بند کرده به آدامس همش راه میره میگه: آدام , دیروز رفتم براش آدامس بادکنکی خریدم(یعنی خودم باد میکردم) اینقدر توی سوپر خندیده که گذاشته روی سرش ,از اون خنده های استثنایی
نازی روزها توی مهد خیلی راه میره بازی میکنه وقتی که تحویلش میگیرم , موهاش خیس , دیشب که خوابیده بود موهاشو مرتب کردم توی خواب هم حواسش جمع بود که یک اتفاقایی داره میوفته تا دستش رو میاورد جلو من قیچی و شانه رو میکشیدم عقب.