Monday, August 08, 2005

دقایقی احساس مرگ

صبح بیدار شدیم حاضر شدیم ولی نازی میخواست دوچرخه سواری کنه و دلش نمی خواست که بریم , یک کم بازی کردیم و امدیم سوار آسانسور شدیم نازنین داشت با دکمه های آسانسور بازی میکرد اومدم بیرون و صداش زدم کمی دور شدم دیدم نیومده در آسانسور هم بسته شد دویدم و هرچی دکمه رو فشار دادم در باز نشد و بالا رفت تا طبقه سوم وقتی که مطمئن شدم رفته 3 با آسانسور دیگه سوار شدم و رفتم بالا دیدم نیست, طبقه طبقه اومدم پائین باز هم نبود, هر چی صداش میکردم و داد میزدم کمتر میشنیدم, داشتم میمردم , دوباره امدم طبقه سوم صدای دو تا پای کوچک رو میشنیدم ولی کدوم طرف نمیدونستم سمتی که خونه خودمون توی طبقه دو هست رفتم دیدم دستای کوچکی به در میخوره رفتم جلوتر دیدم نازی داره با دست به در میکوبه فکر کرده بود که طبقه خودمون پیاده شده و در خونه خودمون رو میزد, مردم و زنده شدم وقتی بهش رسیدم احساس کردم مدتی بود که نفس نکشیدم بغلش کردم من اونو میبوسیدم اون منو , وقتی که نشستم توی ماشین دستام رمق گرفتن فرمون رو نداشت کمی صبر کردم , به ساعت نگاه کردم 20 دقیقه دیرتر از هر روز سوار ماشین شده بودیم.