صبح كه نازنين بيدار شد اومد توي آشپزخونه ،از من خواست بغلش كنم تا ببينه توي قابلمه چيه، نازي ميگه : بپزم؟ ظرفهاي توي سينك ظرفشويي رو ديده و ميگه: ظرف بشورم؟
بهش گفتم آره مامان جون من خيلي كار دارم تو برو كتاب بخون تا من هم كارام تموم بشه بيام و گذاشتمش پائين ، در حال بيرون رفتن از آشپزخونه بود كه به من ميگه : دوست دارم
حالا اين دوست داشتن بابت چي بود ؟ نفهميدم
ديروز نازي به خاطر تبش زود از مهد اومد و خوابيد تا ساعت 5.5 وقتي بيدار شد گذاشتمش توي وان آب تا هم تبش پائين بياد هم بازي كنه، من هم دم در حموم نشستم به سبزي پاك كردن ، شنيدم كه اداي باباجون در مياورد و به خودش ميگفت: الهي قربونت برم ، ميشنيدم كه با خودش حرف ميزد و لاك ناخن خودش رو چك ميكرد ، گاهي هم وسايل توي وان رو يكي يكي ورميداشت و براشون شعر ميخوند و حدودا 45 دقيقه خودش بازي كردو من نظاره