Saturday, April 22, 2006

غم دوري

5شنبه نازنين رو زودتر از مهد گرفتم كه شايد بتونه خونه بخوابه و هم اينكه بيشتر با خودم باشه، تا رسيديم خونه از بابائي پرسيد كه كجاست؟ خونه خالي بود و وسايلي هم كه صبح دم در وقت رفتن ديده بود ديگه نبود ، كلي منو سوال پيچ كرد و از همه چيز پرسيد و شكش به يقين رسده بود كه بابائي حتما رفته ، كمي گريه كرد و خوابيد تا 6.5 خوابيد و وقتي كه بيدار شد خواست كه بريم خونه مامان فوضي ، خاله فائقه يا مهندس ، كه هيچكدوم نبودن و ما مجبور شديم برگرديم خونه، تا رسيديم خونه نازنين گريه كرد و سراغ بابائي رو گرفت و دلش پر بود حتي غذا نخورد و خوابيد ، وقتي بيدار شد ساعت 4.5 صبح بود كه از بابا پرسيد و خواست بياد توي جاي من بخوابه ، گذاشتمش روي پام و خوابيد ،
وقتي كه صبح بيدار شد حدوداي ساعت 9 بود ولي بدنش حرارت غير عادي داشت ، فكر كردم شايد مال اينه كه روش رو انداخته بودم ، ولي حال نازي هم طبيعي نبود همش راه ميرفت و گريه ميكرد و بهانه ميگرفت و بابائي رو ميخواست و گفت كه ميخواد باهاش تلفني صحبت كنه : زنگ زدم كه تلفن خاموش بود
ميگفت : مامي بريم هواپيمان
من ديگه گريه ام داشت در مي اومد
تبش بالاتر رفت و من مونده بودم كه چيكار كنم ، دكتري كه ميخواستم بيمارستان نبود و ساعت 7.5 شب ميومد ، رفتم سراغ داروي تب بر ولي دريغ از يك داروخانه كه باز باشه ، حدوداي ساعت 2 بعد از ظهر بود كه رفتيم خونه مهندس ، خانم عودي از همسايه براش داروگرفت ولي تب نازنين قطع نشد.
شب ساعت 7.5 با خانم عودي برديمش دكتر و مجبور شديم كه بهش آمپول بزنيم ولي تست كردن يك مشكل بود و آمپول يك مشكل ديگه ،دلش ميخواست همه دورش جمع باشن و همگي رو صدا ميكرد ، ولي به بابائي كه ميرسيد بلندتر ميگفت انگار خيلي نبودنش توي اين لحظه خطير رو احساس ميكرد .
وقتي رفتيم آمپول بزنيم به خانم عودي گفتم كه اين كار ما نيست چون قبلا هم من و باباش كه با هم بوديم هم آمپول تو پاش كج شده ، خانم عودي زنگ زد به مهندس كه بياد، مهندس هم در جواب بهش گفته بود كه اين كار خودتون من دل ديدنشو ندارم كه به نازنين آمپول ميزنن، بين تست و آمپول هم 10دقيقه وقت بود كه رفتيم پيش عمو محسن كه سر كار بود و با نازنين بازي كردو خندوندش و بهش كتاب هديه داد و نازنين از فكر آمپول تا حدودي در اومد.
اومديم خونه ، نازنين گفت ميخواد كنار من بخوابه و بعد از 10 دقيقه خوابش برد ،حدوداي ساعت 4 بيدار شد ، استفراغ كرد و همش گريه ميكردو ميگفت به بابا زنگ بزن توي اون تاريكي موبايل منو پيدا كرده بود و با گريه به من ميگفت: زنگ بزن بابائي ، بهش گفتم مامان جان بخواب صبح و خودم بعد از عوض كردن كلي شيت دراز كشيدم ، و گذاشتمش روي پام كه بخوابه ولي به من ميگفت : پاشو زنگ بزن بابائي ، كلي حرف و وعده وعيد دادم تا راضي شده بخوابه ، 6 صبح بود كه خوابيد ، 9 صبح بود كه هر دوتامون بيدار شديم نازنين دوباره تب داشت ، بردمش پيش دكتر خودش و داروهاشو عوض كرد ، تا رسيديم خونه نازنين از تب بي حال شده بود ، من+ فائقه و فوضي خانم نتونستيم بهش 5 ميلي دارو بديم ولي ساپزيتوري رو به هر مكافاتي بود گذاشتم، حدوداي ساعت 1 بود كه سوپ خواست ، براش آوردم و گفت خودش ميخواد بخوره ، بعد از 2 شبانه روز 2-3 قاشق سوپ خورد و يك كم سر حال شد، گفت برام آهنگ " خوشگلا بايد برقصن" بگذار ، يك كم دور زد توي خونه ، بردمش حموم ، بهتر شده بود ، گفتم بريم مهد پيش انجيل؟ گفت: نه ، بريم هواپيمان بابائي
بالاجبار بردمش مهد توي ماشين همش ميگفت: ميريم هواپيمان ؟ انجيل نه

3 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 12:04 AM?? U?U??´??U?...

babjooni, ghorboonet beram
phadat besham, Nazanin DOOSET DARAM
Mamani YOU TOO.

be omide didar
by

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 9:45 PM?? U?U??´??U?...

azizakammm khaili barash narahatam.farda behet zang mianammmm.moraghebe khodetoon bashin...........che babayi khoobi dari nazi junam vasat comment gozashte...........mehri junam age kari az dastam bar miyad begoo.

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 2:32 PM?? U?U??´??U?...

بچه ها معصومن و وقتي مريض ميشن ، معصوم تر
خيلي دلم براي دلتنگيش سوخت
خدا كنه هيچوقت مجبور نباشم كه از يلداي نازم و همسرم دور بشم گو اينكه يه وقت ها جبر زمونه است و كاريش هم نميشه كرد.

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?