نشسته بوديم براي صبحانه ، مثل جمعه صبحانه گرم درست كرده بودم ، بابائي به نازنين هر چي گفت بيا صبحانه بخور ، جلو هم نيومد فقط يك خيار شور گرفت و مشغول بود با عروسكش ،سرش رو تكون ميداد و با انگشتش نهي ميكرد و به عروسكش ميگفت:
دست نزني ها ،داغ ها، ميسوزي ها
من و بابائي همينطور مونده بوديم ، آخه انگشت خودش جمعه سوخته بود با ماهيتابه
باباجون ميگه : چطوري دلم مياد تو رو بگذارم و برم
امروز صبح كه از خواب بيدار شده فقط رختخواب منو ديده و بلافاصله از من پرسيد : باباكوش ؟ جوابي نداشتم بهش بدم ، ولي از وقتي بيدار شد تا وقتي كه تحويلش دادم مهد هر كاري دلش خواست كرد،بردم گذاشتمش تو وان حموم كنه به من ميگه بشين تا آب بگيرم روت خيست كنم ، حوله بدني آوردم براش ميگه راسته بيار دورم بپيچه، شيشه خواسته دادم ، ميگه ماست هم باز كن، حاضرش كردم گذاشتم تو كالسكه ،كفش باز پاش كردم در آورده كه بسته ميخوام با جوراب،تا رفتم حاضر شدم و آومدم، ميگه عوضم كن ، گذاشتمش تو حموم كه دوباره بشورمش ، شلنگ باز كرده گرفته به دستمال كاغذي، دوباره پمپرزش كردم، رفته دم يخچال ، دوباره شيشه ،...بازم كارم دير شد ، امروز 15 دقيقه ديرتر رفتيم