Saturday, May 13, 2006

جمعه اي ديگر

بابا آمد ، بابا با هواپيمان آمد
جمعه صبح نازنين ساعت 7 بيدار بود ، ساعت رسيدن باباجون 11.15 بود ،كارهاي منزل تمام شد و ما بايد حاضر ميشديم ، به هر چيزي دست زدم نازنين گفت من هم ميخوام، گردنبد، دستبند ،عطر، رژ، بو برده بود كه مناسبتيه ،از وقتي كه دستبند رو دست كرد دستش رو بالا گرفته بود مبادا از دستش در بياد ، آخه اون دستبند من بود، لباسي كه خاله فرستاده بود رو تنش كردم ، تا رسيديم به فرودگاه نازنين هر كاري دلش خواست توي ماشين كرد ، ديگه صداي منو در آورده بود ، بهش ميگم مامان من از دست تو چيكار كنم ؟ ميگه : دست بزن، نبار (نوار) ، دم ورودي فرودگاه بهش گفتم : پاشو باباجون رو پيدا كن ، از جاش بلند شد و وايستاد روي صندلي و بالاخره پيدا كرد، كلي ذوق زده شده بود، تا رفت بغل بابائي خودش رو لوس ميكرد و سرش رو انداخته بود پائين، بعد از كمي شروع كرد از لباس ، كفش، دستبند و لاك تعريف كردن ... ، باباجون هم هي بوسش كرد و هر قربونش رفت ، پس من چي؟ حسود

از لحظه اي كه بابا وارد خونه شد هر كار كرد نازنين هم ، هر جا رفت نازنين دنبالش ميرفت و به بابائي دستور ميداد كه بشين، پاشو، بخور، نكن، دست نزن و ....
شب ساعت 11 خوابيد ، هنوز هم با وجود اينكه از حال ميرفت باز هم ميخواست بيدار باشه، بهش ميگم بخواب مامان جون ، ميگه : بابا كوش؟ ميگم : ... ميگه : نه رفته واش يور فيس كنه ( صورتش رو بشوره)

2 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 1:10 PM?? U?U??´??U?...

salam.
cheshme shoma o nazanin khanoome sheitoon bala roshan.
khosh bashid o khoram.
:)

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 7:57 AM?? U?U??´??U?...

سلام مهری جون چشم و دلت روشن خانمی . چی جیگری شده این دخمله تپل . بخورم من اون لپاش رو از طرف من ببوسینش. الهی با بابایی بهتون خوش بگذره.

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?