Saturday, May 06, 2006

جمعه، عكس، خاطره

5شنبه خسته كننده اي داشتيم وبا اعصاب داغون رسيديم خونه 4 قرار رو به هم زديم و فقط تونستيم يك كار بكنيم اون هم براي اون دنيا و به خاطر خدا ولي بعدش پشيمون شدم!!!
جمعه روز خوبي رو شروع كرديم و قراري كه داشتيم مهموني خونه كارمن بود كه نازنين براي اولين بار ميرفت و آشنائي نداشت با اونها،ناهار رو درست كردم چون كارمن از آشپزي خوشش نمي ياد،

حاضر شديم كه بريم

وسط راه باباجون زنگ زد و با نازي صحبت كرد


چون تا حالا خونه كارمن نرفته بوديم براي نازنين سخت بود ولي از جايي كه زود با همه جور ميشه بلافاصله با داريوش دوست شد


برنامه اين بود كه عصر بچه ها رو ببريم براي شن بازي


بعد از شن بازي بچه ها بايد حموم ميكردن ، نازنين زودتر از داريوش حموم كرد، لباس پوشيد و اومد بيرون ، ولي داريوش فقط ميخواست آب بازي كنه، بعد كارمن مجبور شد خودش بياد و داريوش رو بشوره كه داريوش كلي سرو صدا و گريه كرد و نازنين دلش به حال اون سوخت و نگرانش بود.


شب كه ميخواستيم برگرديم نازنين دست كارمن رو ميكشيد كه بيا با ما بريم خونه و ما براي نيم ساعت منتظر شديم تا نازنين رضايت بده كه تنها بريم خونه، تا نشستيم توي ماشين نازنين خوابيد و مثل هر روز نازنين سر ساعت 7 خوابيد، جمعه خوبي بود.

1 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 5:22 AM?? U?U??´??U?...

با داشتن همچین دختری دیگه غصه ای نداری مهری جون

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?