Wednesday, May 03, 2006

روز جديد


از وقتي كه باباجون رفته نازنين شبها خيلي زود ميخوابه ، بعضي وقتها توي ماشين خواب و حتي شام نميخوره ، بالطبع صبح زود بيدار ميشه.
دو روز پشت سر هم توي ساختمان ما آتش سوزي اتفاق افتاده بود ، يكي خونه فوضي خانم و روز بعدش هم گاربج شوتينگ ، حالا از وقتي اين اتفاق افتاده شبها خيلي ترس دارم و ميشه گفت راحت نمي خوابم واسه همين صبحها خيلي بد بيدار ميشم ، امروز نازنين مثل هميشه زود بيدار شد ، حتي تلفن رو كه كوك كرده بودم زنگ نزده بود ،از تو تخت اومد پائين و پيش من دراز كشيد و گفت كتاب بخونيم، ميخواست كه دوباره براي 1000 بار كتابهايNoddy رو براش بخونم ، گفتم مامان جون خودت بخون من گوش ميدم،گفت خودت هم بخون، ديگه من با بي حالي شروع كردم و از روي اولين عكس كتاب داستان تكراري رو براش ميگفتم ، كه ساعت تلفن زنگ زد و نازنين مثل فنر از جاش پريد و گفت : باباجون، گوشي رو برداشت و هي پشت سر هم ميگفت: الو-سلام-خوبي؟، من از دويدنش خنده م گرفته بود ، كه ديدم ميگه: مامان ، بابادون نيست، گفتم گوشي رو بگذار شب به باباجون زنگ ميزنيم ، حالا بايد حاضر بشيم كه بريم . دوباره اومد كنار من دراز كشيد و كتاب و برداشت و گفت : بابا نبود اين چيه؟ ( كيه؟)، يك كم باهاش بازي كردم و حرف زديم كه از فكر باباجون بياد بيرون و حاضر شديم و رفتيم به سوي يك روز جديد.

1 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 3:49 PM?? U?U??´??U?...

سلام مهری جون هر وقت نازی باباش رو میخواد من دلم میگیره . الهی قربونش برم . مواظبش باش .

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?