Tuesday, April 25, 2006

بي همگان به سر شود ....



ديروز صبح احساس كردم كه حال نازنين بهتر و براش خوب كه بره مهد و با بچه ها كمي بازي كنه ، نازنين گذاشتم مهد و سري زدم به شركت ، حدوداي ساعت 1.5 بود كه زنگ زدن كه نازنين يك درجه تب داره، رفتم دنبالش و يك آدامس هم با خودم بردم ، بهش گفتم كه باباجون برات آدامس فرستاده تا بخوري و حالت خوب بشه ، گرفت و يك كم نگاهش كرد وگفت: باباجون كوش؟ گفتم بابا سركار و برات اين آدامس رو فرستاده و گفته كارش تموم بشه زود مياد، با خونسردي آدامس رو باز كرد و يك كم گذاشت دهن خودش و بقيه اش رو هم داد به من، خونه كه رسيديم حموم كرد ، مهد ناهار نخورده بود و ازش پرسيدم كه غذا ميخوري گفت: نه و ميخواست كه بريم پيش مهندس، گفتم بايد بخوابه و بعد از اينكه بيدار شد ميبرمش ، خدا رو شكر 2.5 ساعت راحت خوابيد و وقتي كه بيدار شد خيلي حالش بهتر بود. طوري كه دفتر مهندس همه گفتن كه حالش بهتر شده ، نازي هم تعريف كرد كه باباجون براش آدامس فرستاده بود
شب هم خانم عودي رو توي راه ديديم كه داشت ميرفت مسجد، با هم رفتيم مسجد براي نماز مغرب و اونجا نازنين بچه ها رو ديد ، آنيلا و فاطمه هم بودن و گفتن كه اونا هر شب ميان براي نماز ، من هم گفتم كه از فردا با نازنين ميام براي نماز
از نازنين پرسيدم كه شام چي ميخواي : گفت تخم مرغ، براش پختم ولي لب نزد ، تلفن رو آورد داد به من كه زنگ بزن بابائي ، زنگ زدم بابا دفتر نبود ، به مهندس زنگ زدم ولي نازنين نتونست صحبت كنه ، ولي ديگه دير بود و خودش شيشه خواست و خوابيد بعد از سه شبانه روز ديشب رو تونستيم چند ساعت بخوابيم.
امروز صبح نازنين تا ساعت 10.5 خوابيد من هم به شركت خبر دادم كه ديرتر ميام ، وقتي كه داشتم آماده اش ميكردم، ازش پرسيدم كه باباجون ديشب پرسيده كه چي ميخواي برات بفرسته ؟ گفت: آدامس خوشمزه ، فهميدم كه ديروزيه خيلي به دهنش مزه كرده و بهش گفتم باشه به باباجون ميگم برات بفرسته.