3 شنبه كه نازنين از مهد گرفتم دوباره تب داشت ، خودم شكه شدم و سردرد خيلي بدي گرفتم، ديگه از طاقت من بيرون بود، نازنين توي ماشين خوابيد ، تا رسيدم خونه گريه ام گرفت و جاي عزيزجون رو خالي كردم كه اگه الان بود خيلي كمك روحي بزرگي برام بود، تلفن رو برداشتم و بهش زنگ زدم ، اون به من دلداري ميداد و من گريه ميكردم.
عزيزجون زنگ زده بود به مهندس كه عمو محسن بياد كمك من كه نازي رو ببرم دكتر ، حال خودم اصلا خوب نبود ، عمو محسن بلافاصله رسيد و نازنين رو توي خواب بغل كرد ، تا رسيديم پاركينگ نازنين بيدار شده بود، عمومحسن نازنين رو برد توي اطاق دكتر براي معاينه چون مادرجون زنگ زده بود و من داشتم باهاش صحبت ميكردم . تا رفتيم و برگشتيم نازنين همش بغل عمو بود.
ديروز ما خونه مونديم حدوداي ظهررفتيم پيش مهندس و نازنين هم تلفني با باباجون صحبت كرد ، عصر هم رفتيم خونه مهندس و تا ساعت 10 اونجا بوديم ، ديشب اصلا شب راحتي نبود، نازنين همش از خواب بيدار ميشد من هم كه ديگه مثل مارگزيده ها شدم پا ميشدم و دستي به پيشونيش ميزدم وقتي ميديدم تب نداره ميخوابيدم ، ساعت 2 وقت داروش بود بيدارش كردم و با مكافاتي بهش دارو دادم و دوباره خوابيد ، البته مجبور شدم يك دست لباس و ملافه عوض كنم بس كه تف تف كرد و هي به خودش تلقين ميكرد كه بالا مياره .
امروز صبح مثل هميشه از خواب بيدار شد ، مامان سلام
من ديگه مطمئن شدم كه روزگار ما تقريبا داره نرمال ميشه بعد از يك هفته تب امروز اولين روز بعد از پايان تب بود
نازنين با اولين كبريتي كه روشن كرد سر انگشت خودش رو سوزوند ، وقتي كه مشغول كار توي آشپزخونه بودم ،نازنين هم داشت با كشوها و چيزهايي كه توش بود بازي ميكرد، يك وقت ديدم نازي جيغ زد، كبريت رو برداشته بود ولي از نزديكترين جا به گوگرد گرفته بود و تا كبريت رو كشيده بود و آتيش گرفته بود، سر انگشتش خاموشش كرده بود، حتي توي خواب هم انگشتش رو مياورد بالا و ميگفت: مامان فوتش كن اووف شده