امروز صبح از مهد زنگ زدن ، تا شماره رو ديدم گفتم خدا بخير كنه ، گفتن پاي نازنين رو مورچه گاز گرفته و ما دارو زديم و الان هم حالش خوبه و داره بازي ميكنه، اگه عصر قرمزي روي پاش ديدن جريان اين بوده، فكر كردم كه چقدر ممكن نازي مورچه بيچاره رو زابراش كرده كه گازش گرفته.
خودم كه بچه بودم ، خيلي مورچه بازي ميكردم ، ميرفتم مينشستم پاي ديوار كه صف مورچه ها از اونجا رد ميشد ، يكي يكي ميگرفتم و يك خار ميزدم به پشتشون و مثلا نشونه گذاري ميكردم وقتي ميگذاشتم توي صف و با اون نشونه راه ميرفتن توي صف معلوم بودن، البته خيلي منو گاز گرفتن و خوب اين هم يك نوع بازي بود برام ، الان وقتي ميشينم فكر ميكنم ميبينم كه چه كارها كه نكردم من ، و خيلي ناراحت ميشم از شيطنت ها و اذيت و آزارهايي كه به همه ميدادم.
حالا ميفهمم كه نازي تلافي اينها رو سر خودم در مياره ، وقتي ميبينم يا ميشنوم كه چيكار ميكنه ياد خودم و كارهام ميوفتم، پريشب بابائي بهم ميگفت اگه ميخواي بدوني كه توانائيهات چقدر به نازنين نگاه كن، تو مادر اوني ( آخه چند وقتيه كه خيلي نااميد و دپرس شدم از خودم )
هر وقت ميريم سوپر براي خريد براي نازنين يك بستني ميخرم كه بشينه تو ترالي و مشغول باشه تا من هم به خريدهام برسم، براي همين هر از چند گاهي سراغ بستني ميگيره ، دوشنبه كه از مهد اومد اول رفتيم ماكدونالد براش بستني خريدم ، رفتيم طبقه بالا كه لوازم بازي براي بچه ها هم بود و كسي غير از ما هم اونجا نبود، نازنين بستني خورد و باباجون هم حال ميكرد، بچه ما حالا خواسته هاش رو به زبون مياره و اين خيلي خوبه.