Wednesday, July 05, 2006

پيراهن بابا

جمعه كه دائي اومده بود خونه ما ، تي شرت بابائي رو پوشيد، گذاشتم كه بشورم و همش اينور اونور بوده و اين بار هم كه لباس شستم يادم رفته، نازنين هم صبح تا بيدار شد اول تي شرت رو برداشته كه مامان اين لباس باباجون، گفتم آره مامان جون ، من هم كه دلگير بودم از عزيزجون مال ديشب (همش ميگه اون هفته) ، تي شرت و گرفتم و انداختم رو مبل ، دويد ورش داشت و سفت و با عصبانيت گفت: اين مال باباجون ، يعني حواست جمع كه به لباس بابام هم نبايد كمتر از گل بگي ، خنده ام گرفته بود ، گفت ميخوام باباجون ببينم ،آخرين عكسهاي اصفهان رو آوردم كه ببينه ، دستش و بلند كرده و به نشانه اعتراض ميگه: عكس باباجون ميخوام ، خودش و سر داد از رو پام پائين و تي شرت باباجون به دستش و رفت .
آخه من چيكار كنم از دست شما دوتا كه دل و دين و عقل من و دزديدن ، حالا هم هر دو تا تون با هم متحد شدين ، پس من چي؟