از مهد كه اومديم بايد ميرفتم براي خريد پمپرز،رفتيم جمعيه ولي تا اين خريد تموم شد جون من هم به لبم رسيده بود، چون نازنين ظهر نخوابيده بود و بيقراري ميكرد.
رسيديم خونه و نازنين خوابيده بود توي ماشين، حالش خوب بود و داروكه توي شيشه ريخته بودم و خورد ، همه چيز نرمال بود ، شب ساعت 2 بيدار شد و اومد پيش من ، ولي تنش مثل آتيش داغ بود، هي وول خورد ، هي اينور و اونور شد ، هي جا عوض كرد، داروي ضد تب بهش دادم، حمومش كردم تا يك كم خنك بشه ، بعد از نيم ساعت يك كم سبك شده بود ، ولي ديگه خوابش نمي برد، حالا بند كرده بود كه خروس زري پيرهن پري ميخوام ، من برم باباجون، بريم آقا سعيد و عكس مهتاب ببينم ...
كامپيوتر روشن كردم و نشست به گوش دادن ، ميدونستم كه باباجون هم شب ها بيدار و مشغول كار بهش پيغام دادم كه زنگ بزنه و بلافاصله زنگ زد ، نازنين داد زد باباجون ، گفتم آره بيا صحبت كن .
به بابا ميگفت : بريم دريا، بريم هواپيما، از شعر خروس زري براش ميخوند و ميگفت روباه ميخوره ، ...
بابا گفته بود كه بايد الان بخوابي و من ميام با هم ميريم دريا ، هي قربون صدقه و به من ميگفت كه دلم يك ذره شده برا نازي دلم ميخواست الان اونجا بودم. ...
نازنين اومد كه بخوابه تو بغلم گرفتمش ولي هي وول ميخورد ، گذاشتمش تو تاب كه تو خواب و بيداري با باباجون حرف ميزد، شده بود 4 صبح كه من خوابم برد ، ديگه نا نداشتم از جام بلند بشم ، ولي توي دلم ترس تب دوباره نازنين داشتم ، نازنين تا 10 خوابيد ، به دفتر زنگ زدم و خبر دادم ، ساعت 11 نازنين و گذاشتم مهد و 11.5 هم به دفتر كار خودم رسيدم.
***
توي مسير راه كه ميريم يك تابلوي بزرگ هست كه تبليغ DELSEYكرده و توي اون يك عكس هواپيما هم داره، ديشب كه داشتيم ميرفتيم يك هو نازنين گفت مامان هواپيما، هر چي نگاه كردم چيزي نديدم ، گفتم مامان جون من هواپيما نمي بينم، هي نازنين داد و بيداد ميكرد كه هواپيما ، خوب كه دقت كردم مسير انگشتش رو ديدم كه اون تابلوي تبليغاتي رو داره نشون ميده.