Monday, June 26, 2006

ديشب

از مهد كه اومديم بايد ميرفتم براي خريد پمپرز،رفتيم جمعيه ولي تا اين خريد تموم شد جون من هم به لبم رسيده بود، چون نازنين ظهر نخوابيده بود و بيقراري ميكرد.
رسيديم خونه و نازنين خوابيده بود توي ماشين، حالش خوب بود و داروكه توي شيشه ريخته بودم و خورد ، همه چيز نرمال بود ، شب ساعت 2 بيدار شد و اومد پيش من ، ولي تنش مثل آتيش داغ بود، هي وول خورد ، هي اينور و اونور شد ، هي جا عوض كرد، داروي ضد تب بهش دادم، حمومش كردم تا يك كم خنك بشه ، بعد از نيم ساعت يك كم سبك شده بود ، ولي ديگه خوابش نمي برد، حالا بند كرده بود كه خروس زري پيرهن پري ميخوام ، من برم باباجون، بريم آقا سعيد و عكس مهتاب ببينم ...
كامپيوتر روشن كردم و نشست به گوش دادن ، ميدونستم كه باباجون هم شب ها بيدار و مشغول كار بهش پيغام دادم كه زنگ بزنه و بلافاصله زنگ زد ، نازنين داد زد باباجون ، گفتم آره بيا صحبت كن .
به بابا ميگفت : بريم دريا، بريم هواپيما، از شعر خروس زري براش ميخوند و ميگفت روباه ميخوره ، ...
بابا گفته بود كه بايد الان بخوابي و من ميام با هم ميريم دريا ، هي قربون صدقه و به من ميگفت كه دلم يك ذره شده برا نازي دلم ميخواست الان اونجا بودم. ...
نازنين اومد كه بخوابه تو بغلم گرفتمش ولي هي وول ميخورد ، گذاشتمش تو تاب كه تو خواب و بيداري با باباجون حرف ميزد، شده بود 4 صبح كه من خوابم برد ، ديگه نا نداشتم از جام بلند بشم ، ولي توي دلم ترس تب دوباره نازنين داشتم ، نازنين تا 10 خوابيد ، به دفتر زنگ زدم و خبر دادم ، ساعت 11 نازنين و گذاشتم مهد و 11.5 هم به دفتر كار خودم رسيدم.
***
توي مسير راه كه ميريم يك تابلوي بزرگ هست كه تبليغ DELSEYكرده و توي اون يك عكس هواپيما هم داره، ديشب كه داشتيم ميرفتيم يك هو نازنين گفت مامان هواپيما، هر چي نگاه كردم چيزي نديدم ، گفتم مامان جون من هواپيما نمي بينم، هي نازنين داد و بيداد ميكرد كه هواپيما ، خوب كه دقت كردم مسير انگشتش رو ديدم كه اون تابلوي تبليغاتي رو داره نشون ميده.

1 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 5:33 PM?? U?U??´??U?...

salam.
baz ke in dokhmari mariz shod!!!
baz tab o larz?
baz .......
:(
kari az man sakhteh hast?

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?