Saturday, June 24, 2006

فوضي خانم زن مهرباني است.

5شنبه كولر رو براي سرويس بردن ، نازنين رو از مهد ساعت 7 گرفتم ، رفتيم بيرون تا شب ساعت 9.30 ، آنجليكا با ما بود و حواسش به نازنين بود، خدا رو شكر اگه اينجا آشنا نداريم و كسي نيست حالمون رو بپرسه ولي در فروشگاهها هميشه باز و جاي خوبيه كه آدم يادش بره غريبه.
جمعه كه بيدار شديم نازنين گفت : نون و پنير و چاي ميخوام ،بلافاصله درست كردم ولي لب نزد فقط پنير با قاشق خورد
كارهاي ناهار رو ميكردم كه نازنين اومد ،
مامان چيكن ميپزي ؟
آره مامان جون
بابا جون چيكن ميخوره ؟
آره مادر باباجون هم ميخوره
بريم با هواپيما باباجون ؟
نه مادر امروز مامان فوضي مياد خونمون نمي تونيم بريم
اومدم به همسايه مون زنگ زدم كه فوضي خانم ناهار بيا اينجا ، گفت ميخوام ناهار براي بچه ها درست كنم ، گفتم درست كن و بيا اينجا كه ما تنهائيم ، با وجود اينكه غذا خيلي زياد بود و ميدونستم كه مهندس و محمد كاظم تنها هستن ولي روم نشد كه باز هم مهندس به خاطر ما تو رودربايستي بمونه.
تا فوضي خانم بياد نازنين هي آسمون ريسمون بافته كه بريم عمو سعيد ، بريم اينجا بريم اونجا ، فوضي خانم اومد و ما ناهار خورديم ولي باز هم نازنين هيچي نخورد و فقط بازي كرد با غذا
ساعت 2 خوابيد و 5 بيدار شد ، اولين خواسته اش اين بود كه بريم بيرون ، آخه كجا مادر؟ باز هم انگشت ما ناخواسته به در خونه فوضي خانم خورد ، تنها جايي كه ما رو هميشه مثل مادر پذيرا هست.
اينجا همه تو روزهاي كاري و وقتي كه نمي توني جايي بري دعوت ميكنن، ولي تو روزهاي تعطيل كه در و ديوار آدم ميخوره هيچ كس نيست ، خدا رو شكر كه روي اين رو هم ندارم كه خودم رو به زور مهمون كنم.
فوضي خانم مهمون داشت با 4 تا دختر بچه wow !!!هيچي از اين بهتر نبود براي نازنين ، به بچه ها گفتم بياين برين خونه ما با نارنين بازي كنين ، بعد هم رفتيم پائين ساختمون و يك كم راه رفتيم ، بعد هم بردمشون كتاب فروشي و براشون كتاب خريدم، بچه ها كلي حال كرده بودن كه كتاب خريدن، كتابهاي مورد علاقه شون و پيدا كرده بودن، يكيشون ميگفت : آرزوم بوده تو عمرم كه اين كتاب و داشته باشم (8سالش بود)، فكر كردم اين بچه ها مظلومن كه مادرشون 4تا داره ، اگه من 4تا مثل نازي داشته باشم !!!!
ساعت 11 رفتيم خونه ، نازنين حموم كرد ولي خوابش نمي برد، بهانه ميگرفت، شير بده، دادم ، چاي بده، آوردم، آب بده ، بگير مامان، آب بريز تو شيشه ، اينم تو شيشه ، برم تو تخت؟ باشه، بيام پائين؟ بيا تو بغل من بخواب، ....
ساعت 12 خوابيد و امروز هم تموم شد ، جمعه ها بدترين روز ماست

2 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 5:06 PM?? U?U??´??U?...

وقتهایی که بابام مسافرت بود جمعه های ما هم خیلی بد بود.
خیلی بد.
:((
اشکم در اومد.

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 8:13 AM?? U?U??´??U?...

من فكر مي كنم باباي مهربون نازي خانم هم جمعه ها و تعطيلات سختي داشته باشه و اميدوارم اين دوري ها به زودي به شكلي تغيير كنه كه نازنين كوچولوي عزيز ما هم حسابي كيف كنه

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?