ديروز كه رفتم دنبال نازنين بهش گفتم كه دائي جون و زن دائي ميان خونمون، بدو بدو رفت دم در وايستاد و به آنجليكا گفت : bye i'm going anti
بهش ميگم مامان جون آنجليكا تنها بمونه اينجا نياد با ما ؟ ميگه : دائي جون مياد فرشته مياد بريم ديگه
باهاش حرف زدم كه آنجليكا رو هم با خودمون ببريم ، گرچه دلش نمي خواست ولي خوب منتظر شديم، گفتم بريم تو ماشين كه خروس زري پيرهن پري گوش كنيم، تو ماشين آنجليكا از من پرسيد كه باباي نازنين اومده ؟ گفتم نه ، گفتش كه امروز نازنين به همه گفته كه بابام از ايران اومده ، بعد شروع كردن با همديگه صحبت كردن
nazi you told that your dady has come from iran, where is he?
my dady in iran, your naughty girl
به فارسي بهش ميگم مامي جان باباجون كه نيومده از ايران، چي گفتي تو ؟
ميگه : باباجون با هواپيما مياد
آنجليكا ميگه چي؟
مامي آنجليكا naughty girl
چرا مامان جان ؟ تو نبايد چيزي بگي كه بعدا همه بفهمن كه درست نبوده ، بگو باباجونم مياد (چرا اينطوري گفته بود ؟ چه احساسي داشته ?)
آنجليكا گفت امروز آخه باباي باردين(دوست ايراني نازي) زودتر اومده دنبالش و گفته كه ما ميخواهيم بريم ايران و از نازنين هم خدا حافظي كرده ، فهميدم كه شايد نازنين هم باز هوائي شده
بهش ميگم ناهارچي خوردي مامان؟ به به خوردم ، به به چي بود امروز ؟ خوشمزه بود تستي بود
ديروز جشن تولد هم بوده تو مهد ونازنين هديه گرفته بود (يك ظرف غذا، يك بسته مداد شمعي 16 تائي و يك قاب عكس با چند تا شكلات) .
رسيديم خونه ، مشغول كارها شدم ، نازنين هم تو حموم بود، ديدم دويده تو اتاق كه مامان تموم شده، ميگم همه بدنت پر كف چي تموم شد؟ ميگه تموم شد ديگه ، رفتم ميبينم كه وان آب رو برگردونده و هيچي آب تو وان نيست ، ميگم آب تموم شده؟ ميگه، شستم تموم شد، بهش گفتم بشين تو وان تا من بشورم تو رو تا تموم بشه، خشكش كردم و كلاه گذاشتم سرش .
ديدم دوباره اومد كه مامي دائي جون ، ميگم باشه مامان جان الان ميان صبر كن ، مامي دائي جون ، دستم و گرفت و برد پشت در ، از اونجا كه برادرم ميدونه كه نازنين زود ميخوابه ، با انگشت به در زده بود و من نشنيده بودم ولي نازنين حواسش جمع بود، از اون اول كه نازنين دائي وزن دائي رو ديده بود شروع كرد تند تند به حرف زدن، هي به من ميگه مامان هندونه بيار، مامان شكلات بيار، مامان ... بيار، بهش ميگم صبر كن مامان جان ، اگه يك وقت مهمون مياد هي به من ميگه اينو بيار اونو بيار و كاملا از نظر مهمون داري به باباجونش رفته ، هي حرف زده هرچي داشته آورده ريخته وسط اتاق كه بياين بازي كنيم، سر شام هم هي تعارف كرده، خودش هم هيچي نخورد ، وقت رفتن دائي و زن دائي هم اصرار داشته كه بره باهاشون.
صبح تا بيدار شده ، مامي فرشته جون با هواپيما رفت ؟
گفتم نه مامي جان همينجاست عصر ميريم پيشش اونجا اونا ني ني هم دارن كه باهاشون بازي كني ، و بالاخره راضيش كردم