فردا قرار باباجون جوني بياد، دلمون خيلي تنگ شده براش، يك ذره شايد هم ديگه هيچي ، اگه اين نازي هم نبود همين عشق هم ديگه يادم رفته.
از ديشب كه گفته ميام همش وسواس جمع و جور كردن و كارهاي نكرده دارم ، يك مهمون عزيز كه ميخواد بياد همش اينطوريم ، ولي نمي دونم واسه اين مهمون يك وسواس خاصي دارم، فكر ميكنم الان مياد بهانه ميگيره كه امانتهايي كه بهت سپردم چرا خوب مواظبشون نبودي، چرا ال و چرا بل واسه همين ميخوام همه چيز سر جاش و درست باشه ، اونجوري كه اون ميخواد، آخه اين مهمون صاحب خونه هم هست .
انگار نازنين هم يك چيزهايي فهميده، هي منو بغل ميكنه ، بوس ميكنه، لوس ميكنه ( ارثيه)، هي راه ميره شعر ميخونه
جوجه جوجه طلائي
نوكت سرخ و حنائي
چگونه بيرون رفتي
تخم مرغ شكستي
بي اشتها هم شده، هيچي نمي خواد ، مثل خودم كه عاشق بودم ديونه هم شدم بي اشتها هم شدم، شايد يك چيزي داره تو دلش يك انتظار كه داره به آخرش ميرسه و خيالش راحت ميشه.
آخي ( يك نفس عميق)