Thursday, July 06, 2006

صاحب خونه مهمون

فردا قرار باباجون جوني بياد، دلمون خيلي تنگ شده براش، يك ذره شايد هم ديگه هيچي ، اگه اين نازي هم نبود همين عشق هم ديگه يادم رفته.
از ديشب كه گفته ميام همش وسواس جمع و جور كردن و كارهاي نكرده دارم ، يك مهمون عزيز كه ميخواد بياد همش اينطوريم ، ولي نمي دونم واسه اين مهمون يك وسواس خاصي دارم، فكر ميكنم الان مياد بهانه ميگيره كه امانتهايي كه بهت سپردم چرا خوب مواظبشون نبودي، چرا ال و چرا بل واسه همين ميخوام همه چيز سر جاش و درست باشه ، اونجوري كه اون ميخواد، آخه اين مهمون صاحب خونه هم هست .
انگار نازنين هم يك چيزهايي فهميده، هي منو بغل ميكنه ، بوس ميكنه، لوس ميكنه ( ارثيه)، هي راه ميره شعر ميخونه
جوجه جوجه طلائي
نوكت سرخ و حنائي
چگونه بيرون رفتي
تخم مرغ شكستي
بي اشتها هم شده، هيچي نمي خواد ، مثل خودم كه عاشق بودم ديونه هم شدم بي اشتها هم شدم، شايد يك چيزي داره تو دلش يك انتظار كه داره به آخرش ميرسه و خيالش راحت ميشه.

آخي ( يك نفس عميق)

3 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 8:25 AM?? U?U??´??U?...

سلام.ایشالا به سلامتی.به خوشی.ایشالا همیشه و همیشه عاشق هم باشید و به خوشی دور هم جمع و لذت زندگی رو کنار همدیگه و کنار عزیزانتون ببرید.دخمر خوشگلت هم ایشالادیگه از دوری بابا جونیش اذیت نشه.

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 8:26 AM?? U?U??´??U?...

فکر کردم پستت مال امروزه (شنبه)ولی دیدم نه مال 5 شنبه است.
خب حالا دیگه باید گفت مهری خانم چشمت روشن.
خونه ی دلت همیشه گرم و آفتابی

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 8:39 PM?? U?U??´??U?...

خوشحال میشم بهم سر بزنی

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?