4شنبه و 5شنبه و امروز كه نازنين رو تحويل مهد ميدم نميره داخل و هي بهانه ميگيره و فرار ميكنه ، با زور ميبرنش داخل و با گريه بر ميگرده كه من ميخوام بخوابم تو بغلت ، امروز كه دوباره همين بازي رو در آورد اينقدر عصباني شدم ، براي خودش راهي پيدا كرده كه كار 2 دقيقه اي رو 20 دقيقه طول ميده طوري كه من دير به كارم ميرسم ، با وجود اينكه قبل از پياده شدن از ماشين بغلش ميكنم ، بوسش ميكنم و كلي باهاش حرف ميزنم ، زودتر از خونه ميام بيرون كه بتونم وقت بگذارم براش و از نظر عاطفي بهش سخت نگذره ولي باز هم فايده نداره، بهش ميگم مامان جون بايد برم سركار چرا اذيت ميكني ؟ صورت پر از اشك و آب بيني رو به سر شونه من ميكشه . لباسي كه تازه از خشك شوئي گرفتم دوامش نيم ساعت هم نيست.
ديروز خوب بود ، نازي بود و من و باباجون فقط، همه كارها رو برنامه پيش رفت ، خوب خوابيديم ، تلفن هم نداشتيم از هيچ كس ، نازي خونه همسايه ... كرد ، من هر چي شرمنده شدم همسايه ميگفت اشكالي نداره ، شام هم نازي سيب زميني خواست و با اشتهاي تمام خورد، 8.5 بود كه خوابيديم ، 10 از اصفهان تلفن داشتم كه صبح كه از خواب بيدار شدم فهميدم كه خواب نبوده چون موبايل و بغل بالشم پيدا كردم ولي نمي دونم جواب مادرجون چي دادم!!!
الان كه با مادرجون صحبت كردم ميگفت كه خيلي دلش گرفته و دلتنگ ما ( من و نازي نه حميد) هست ، ميگفت ميخواد بره مسافرت و دلش ميخواد كه ما هم باشيم ، شايد يك وقت من هم تصميم كبري گرفتم و رفتيم .
ديشب بس كه نازنين هي وول ميخورد و نمي خوابيد، خودم و زدم به خواب ، پا شد هي با حالت گريه گفت: مامان، مامي ، مامي جون ، مهري ، مهري پا شو ، خنده ام گرفته بود اصلا خودمو نمي تونستم كنترل كنم كه نازي خودش انداخت رو من و هي بوسم ميكرد شايد فكر كرده بود مرده بودم و زنده شدم .
نازنين براي اولين بار بود كه كارتون توم و جري رو ميديد ، شيطنت شون براش جالب بود و بعضي جاهاش از تعجب ميگفت: ااااااااااااااااا من از اين عكس العمل نازي بيشتر خنده ام ميگرفت