Monday, October 02, 2006

ما و زندگي

ديشب دير وقت بود كه بابا جون ميخواست چيزي براي دوستش بخره و ما هم باهاش رفتيم اونور آب ، تا رد شديم نازنين لوگوي بالا رو ديد و گفت: بريم به به بخوريم ، و هر جا فروشگاههاي معروف اغذيه رو ميديد ميشمرد بخصوص دورو اطراف خونه خودمون يك خيابون هست به اسم ضيافه كه پر از رستوران ، تا ما اومديم دور بزنيم و برسيم نازنين هي شمرد از 1-20 كه اينا همه به به دارن ، رفتيم KFC سفارش داديم و نشستيم ولي نازين از پاي صندوق نميومد و يك ريز هي گفت: پليز ، تا غذاش رو بگيره ، باباجون حالي ميكنه وقتي كه اين بچه ازش چيزي ميخواد و هي دستوراي جور وا جور ميده ، نشستيم به خوردن كه گربه اومد و ما براش چيزي انداختيم و خورد و نازنين هي گفت: مامان كت منو ميخوره ، از اونور هم هي خودش يك تيكه ور ميداشت و مينداخت جلو گربه يا سيب زميني ، آخر سر هم كه تموم شد و خواستيم بريم گربه هم رفت و نازنين تا رسيديم خونه پرسيد : كت كجا رفت ؟ و ما هم هي گفتيم رفته لالا كنه ، رفته تو دل مامانش لالا كنه، غذاشو خورده رفته خونه لالا كنه
***
شب با نازنين رفتم حموم ولي نازنين نميخواست با من بياد بيرون ، باباجون رفت و شستش و داد به من ، تا نازنين اومد من لباس پوشيدم و يك كم به خودم رسيدم ، نازنين به من نگاه ميكنه و ميگه : مامان بريم عروسي ؟
***
احساس ميكنم نازنين از وقتي كه ميشينه پاي تلويزيون چاق شده بايد راهي براش پيدا كنم كه دست از اين نشستنهاي طولاني ور داره .
***
ماه رمضون كه ميشه ، از پخت و پزفارغ نميشم ، و اصلا خواب شده 5-6 ساعت منم كه نقطه ضعفم خوابه ، عزيز جون هم كه مشغول مشغول شايد اگه روزها ميشد 60 ساعت بازم وقت كم داشت ، ديگه اينكه عقده اي شدم كه فيلم نمي تونم ببينم يا كتابهاي اينبار كه عزيزجون اورده هر روز منو شرمنده ميكنه .