Sunday, October 21, 2007

ببین من خوشحالم

دیروز صبح تا از خواب بیدار شد گفتم مامان زود کاراتو بکن که بریم خونه عما د , زود زود کارهاشو کرد و راه افتادیم, همش به من میگفت: مامان نگاه کن من خوشحالم ( وقتی بهش نگاه میکردم میخندید)


عصر ساعت 5 برگشتیم خونه , عماد با ما اومد خونه و مامانش رفت دکتر , نازنین خسته بود و ساعت 7خوابید , ساعت 11 بیدار شد وسراغ بابائی رو گرفت , با باباجون صحبت کرد و دوباره خوابید


***
مامان عماد داشت میگفت : پسرم میرم دندون پزشکی که دندونم و بکشم وزود بر میگردم

نازنین: شما میخوای ننه جون بشی

***

بابا: سلام عزیزم تو عسل منی

.نازنین: سلام بابا تو مربائی


***


من: مامان غذا چی دوست داری؟


نازنین: ساندویچ پرفکت (هایدا)