Tuesday, April 22, 2008

امروز

از وقتی که وارد خونه شد , به اصرار من و بابائی لباسش و در میاره یا کامل یا تکه تکه , اول از همه میره پاهای شنی رو میشوره در حین اینکه بابائی شن کفشها رو خالی میکنه. ناهار شاید 1-2 قاشق بخوره با نخوره و به بهانه اینکه ببین چقدر تامی من بزرگ شده میشینه کنار .
سفره که جمع شد با من کمک میکنه و ظرفها رو جمع میکنه , دراز میکشه زیر تلویزیون و شیشه میخواد , بابائی میره سرکار و ما میمونیم تا چشمهام میره روی هم هی میگه مامان نخواب , با بی اعتنائی من اونم اصرارش بیشتر میشه , تا ساعت 5/7 بیدار اگه در این حین صدای تلویزیون کم کنم هی میگه نه بگذار زیاد باشه, تا میگم مامان بخواب میگه خوابم نمیاد , تلویزیون خاموش میکنم اونم میره تو تخت خودش ولی صدای زمزمه گریه اش میاد, از جام پا میشم و عصبانی بهش میگم بیا پائین , چراغ ها رو روشن میکنم, تلویزیون روشن میکنم و صداش بلند میکنم بهش میگم بیا این تلویزیون , این چراغ , پاشو برو بیرون ببین کیه باهاش بازی کنی , دنبال من میاد تو دستشوئی و بالا میاره , دیگه آمپر من میچسبه , میام لباس میپوشم که برم هی میگه : نرو مامان و گریه میکنه و مپره بالا پائین , به من میگه داری میری پیش خدا , من غیر از تو مامان نمی خوام , به بابائی زنگ بزن که باهاش صحبت کنم , زنگ میزنم به بابا میگه بیا مامانی میخواد بره پیش خدا من اینجا تنهام من مامان دیگه نمیخوام غیر از مامان مهری , تا میخوام یک قدم وردارم دستای کوچولوشو میگیره دورم که از جام تکون نخورم , میگیرمش تو بغلم مینشونمش رو پام و بهش میگم ازت ناراحتم برای همین میخواستم برم , دستش و میاره جلو میگه بگو من چطور باشم تو نمیری بهش میگم تو خوبی خیلی خوبی ولی به حرف گوش نمیدی باید بدونی که مامان و بابا خوبی تو رو میخوان و باید به حرف گوش کنی , گرفتمش تو بغلم براش غذا اوردم لقمه اول و تف کرد و بعد از او 2 قاشق خورد و هی گریه کرد و هی اشک ریخت , با هم صحبت کردیم کم کم آروم شد و رفت تو تاب و خوابید .