Saturday, August 13, 2005

5شنبه شب مهمون دوستم بودیم , نازی 3 ساعت فقط راه رفت و کلی خوشحال بود .
جمعه صبح رفتیم دریا نازی مایو پوشید و کلی این امریکایی اروپایی ها هی اومدن و رفتن و خوششون اومده بود نازی یک کم نشست توی آب و زیاد جلو نرفت فقط خودش رو خیس کرده بود کمی هم توپ بازی کردیم ولی چون گرم بود زود برگشتیم, شب هم رفتیم پارک نازی خیلی خوشحال بود .
صبح نازی بیدار شد بهش گفتم تو دراز بکش و شیر بخور تا من وسایل رو درست کنم که بریم , داشتم سالا درست میکردم که اومد شیشه به دست , سالاد تعارف کردم گفتم اگه میخوای بخوری ور دار , یک مکث خیلی کوتاه کرد شیشه رو به دهن و با دو دست ظرف سالاد گرفت ,من دیگه از خنده داشتم غش میکردم .
امروز که امدیم سوار ماشین بشیم براش کتاب آوردم که تا میرسیم عکسها شو نگاه کنه , تا خواستیم پیاده بشیم اول گفت آدامس, آدامس بهش دادم و یک کم نشست روی پام و پیاده شدیم رفتیم داخل تا دم درکلاس رسید گفت : نه و اومد عقب , بغلش کردم و دادم دست مربی که زد زیر گریه این سومین روزیه که صبحها گریه میکنه و فکر منو تا شب مشغول میکنه .