Thursday, August 11, 2005

شب یلدای گریه

دیروز از ساعتی که نازی رو تحویل گرفتم از مهد , تا رسیدیم خونه شروع به گریه کرد , حدود نیم ساعت خونه بودیم بابا هم زنگ زد ولی هر کار کردم حرف نزد, بابا گفت ببرش بیرون, رفتیم به ماهی ها غذا دادیم,چون نازی کتاب خیلی دوست داره رفتیم کتابفروشی کمی با کتابها بازی کرد اینطرف واونطرف رفت, 3 تا کتاب براش خریدم برگشتیم خونه فکر میکردم میخوابه براش شیر درست کردم نخورد,هر چی که براش اوردم یا پرت کرد یا ریخت روی زمین , در یخچال و فریزر رو میخواست باز باشه هرچی که ور میداشتم بهش میدادم قبول نمیکرد فقط سرش رو به در و دیوار میزد, بردمش پائین ساختمان روی زمین میخوابید, گریه میکرد و خودش و به زمین میمالید این داستان تا ساعت 11 شب ادامه داشت , نازی رو بردم بیمارستان دکتری که میشناختم نبود , اومدیم بیرون بردمش کنار حوض , توی آب کمی راه رفت , بابا زنگ زد ولی دیگه خیلی اعصابم خورد شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم , اون هم منو درک نمیکرد میگفت شما نمیگذارین کارم رو با خیال راحت بکنم , من نمیدونم آیا من میتونم با خیال راحت زندگی کنم!!! من تنها دلخوشیم اینجا این بچه است , هیچ کس نیست ... تنهای تنها
نمیدونم آیا یک روز میشه با پول کمبودهای روحی کسی رو درست کرد؟من میگم نه هر چند که بقیه این فکرشون

ساعت 12.5 نازی خوابید و من تونستم با خیال راحت گریه کنم و بخوابم