Monday, September 12, 2005

دیشب بعد از اینکه از مهد اومدیم, دوستمون بردم بازار, نازی کلافه شده بود همش میخواست بیاد بغل من با وجود اینکه من از ماشین پیاده نشدم و چند دقیقه توی دلم نشست ولی راضی نبود که بره و من رانندگی کنم که آخرش اون خانم گفت : انگار بهتر از این به بعد من ماشین بیارم ( خدا پدرت رو بیامرزه که به این نتیجه رسیدی) شب هم شام رفتیم خونشون وقتی رسیدم خونه نازی حسابی خسته بود , حموم کرد و خوابید
نازی چند تا کلمه جدید یاد گرفته : عینک , مهندس,میوه,اسم Angil, پمپزر