Saturday, September 03, 2005

آخر هفته

5شنبه مهد تعطیل بود و نازی بالاجبار با من سر کار اومد , جای جدید بود نازی هم کنجکاو همه اتاقها رو گشت , با همه یک سری قایم باشک بازی کرد, کلی بپر بپر بازی کرده بیرون دفتر هم دوست پیدا کرده بود ساعت 12.30 بود که بابا اومد دنبالش و بردش خونه
نازی سرماخورده , دو شب که اصلا نمی خوابه, جمعه صبح ساعت 9 بردمش دکتر, داروهاشو خورد بلافاصله خوابید.
شب هم که داشتم کارهای خونه رو انجام میدادم , نازی هم شروع کرده بود اشغالهای کوچک رو جمع میکرد و میانداخت توی سطل اشغال و من توی دلم قربونش میرفتم که به خیال خودش داشت به من کمک میکرد تا من کارهام زودتر تموم بشه.
دیروز من و حمید داشتیم سر موضوعی با هم بحث میکردیم نازی هم ایستاده بود نگاه میکرد بعد از کمی نازنین شروع کرد به داد زدن و دستش روی میز زدن و با حمید جدی دعوا کردن و انگشت نشانه اش و تکون میداد و به بابا اختار دادن فهمیدیم که نازی فکر کرده بابا داره با من دعوا میکنه که نازی به دفاع از من داشت حرف میزد, آخرش جوری شد که ما اینقدر همدیگرو بوسیدیم و گفتیم که ما هم دوست داریم و مشکلی نیست ,دست آخر وقتی نازی مطمئن شد بابا رو بوسید و قضیه ختم به خیر شد.
نازی 17 ماهش تموم شده , همه چیزها رو نسبت به سنش خیلی خوب میفهمه و خدا رو شکر همه چیز نرمال, از نظر جسمی هم رشدش خوب, الان 13 کیلو و نگرانی دکتر که همیشه میگفت وزنش کم برطرف شد.