Saturday, September 10, 2005

دوباره تنهایی

باباجونی دیروز مسافرت رفت.
صبح نازی دیر بیدار شد اولش که بیدار شد رفت پشت در دستشویی با دست زد به در و صدا میزد بابا .
دیروز ما اصلا بیرون نرفتیم مهمون هم داشتیم تا شب ساعت 11.
دائی رفیع از ایران اومده و خوب کمتر احساس تنهایی میکنیم چون میدونیم که احوال پرس ما هست.
امروز با عمو وحید صحبت کردم بعد از سلام گفت : نازی رو ببوس ,فهمیدم که غربت خیلی تاثیر کرده.