Tuesday, September 06, 2005

ظلم و دلسوزی

صبح که از خواب بیدار شد, بردمش دستشویی , خودش سفت گرفته بود و نمی نشست , 15 دقیقه فقط نشست بی نتیجه , بابا رفت سراغش دست و صورتش شست, بیرون اومد و لباسش پوشید , قاشق کاکائو دادم گفتم میخوری گرفت و راه افتاد , تا مانتو پوشیدم نگاه کردم که دیدم به جای اینکه بخوره مالیده به دست و دهنش ,دستمال کاغذی اوردم و پاک کردم , شیشه شیر دادم که بخوره , مثل بچه های سرتغ نشسته بود پاهاش دراز کرده و با شیطنت سر شیشه رو میکشید روی سرامیکها , شیشه رو ازش گرفتم , قهر کردم و رفتم پائین نشستم توی ماشین , نازی با بابا جونش اومد و حرکت کردیم به طرف مهد.
این روزها بچه های جدید ثبت نام میکنن برای مهد,هر روز که میریم 1-2 تا دارن گریه میکنن امروز صبح یکی از بچه ها که جدید بود پای در دراز کشیده بود و گریه میکرد, نازی رفت داخل ,حواسش به اون بچه بود که چطور داشت گریه میکرد, یک نگاه با لبخند به من کرد و دوباره نگاهش به بچه بود طوری که خداحافظی من متوجه نشد.