Tuesday, September 20, 2005

زنجیر عشق

يک روز بعد ازظهر وقتي که با ماشين پونتياکش مي‌کوبيد که بره خونه. زن مسني ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدسش پنچر بود. او مي تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توي برف‌ها ايستاده تا اينکه بهش گفت:
" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."
زن گفت: " من از سن لوئيز ميام, و فقط از اينجا رد مي شدم. بايستي صدتا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن¸و اين واقعا لطف شما بود."
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره، زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت:
" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يک نفر هم به من کمک کرد¸ همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر¸ زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده¸ ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي‌بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي‌دانست¸ و احتمالا هيچ‌گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره¸ زن از در بيرون رفته بود¸ درحالي که بر روي دستمال سفره اين يادداشت رو باقي گذاشت. اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود¸ وقتي که نوشته زن رو مي‌خوند:
" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده‌ام. و روزي يک نفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
اونشب وقتي که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت¸ به تختخواب رفت. در حالي که به اون پول و يادداشت زن فکر مي کرد.
وقتي که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومي و نرمي به گوشش گفت:
" همه چيز داره درست ميشه دوستت دارم¸جو!"