Tuesday, September 20, 2005

تاریخ تکرار میشود

حدودا چهار سالم بود , خوب یادم میاد , روزی که برادر دومم رو ختنه میکردن, دم در حیاط با کلی بچه داشتم بازی میکردم, یک جفت گشواره یاقوت داشتم , دو نفر آدم !! اومدن نزدیک گفتن رو شونت یک چیزیه تکون نخور تا ورش دارم , تکون نخور که پرید روی این یکی شونه ,رفت . من همه توجهم به این بود که ببینم چیه ولی وقتی که اون دو نفر رفتن , رفتم که این خبر رو به مامان بدم که آره یک همچین اتفاقی افتاده , تا به مامانم گفتم , گفت گوشواره هات کو؟

برای نازی هم این اتفاق افتاد ولی برای النگوهاش. ولی من که مامان نازی بودم به زودی که مادرم متوجه شده بود , متوجه نشدم و این احساس گناه منو زیاد میکنه.