جمعه بابا جونی اومد, ما خیلی خوشحالیم چون با اون خاله
شوهر خاله و زن دایی هم اومدن و ما به یک باره ذوق مرگ شدیم از خوشحالی .
نازنین تنهایی های این مدت 21 روز که بابا نبود داره تلافی میکنه و شبها تا دیر وقت بیدار .
بابا میگه نازی توی این مدت خیلی عوض شده و دوست داشتنی تر و فهمیده تر و دیگه براش دل کندن و دوری از نازی ( نه من!) سخت.
نازی پیشرفتهای خوبی داره توی مهد و هر روز ما رو غافلگیر میکنه با چیزهایی که یاد گرفته.
حالا وقتی که تلفن بر میداره اولش میگه:الو سلام, من خیلی خوشحالم که خیلی خوب یاد میگیره.
بابا میگه نازی تپل شده, عمو عبدالله میگه نازی شیطون , خاله منیره میگه شیرین شده , , زن دایی میگه خوشگل شده توی همه اینا منم میگم پدرم در آورده توی این مدت که ما تنها بودیم.