اين جمعه بابا خونه بود .
نازي خوشحال بود ، بابا كه ذوق زده شده بود وقتي كه نازي رو ديد كه چقدر بزرگ شده و تپل شده، فرقي كه اين بار با دفعه پيش داشت اينكه نازنين منتظر بابا بود و مثل دفعه قبل خجالت نمي كشيد.
كارهاي نازي براي بابائي تازگي داشت و حرفهايي جديدي كه استفاده ميكرد.
*****
توي آشپزخانه بودم كه نازنين داد زد مامان ، رفتم كنار تحتش نشستم با انگشت اشاره به بابائي ميگه : بابا
صبح كه من و نازنين ميخواستيم بريم مهد .
دم آسانسور
نازي: بابا كوش ؟
من: بابا خونه بود مامان
دم در ماشين
نازي: بابا كوش ؟
من: بابا داره حاضر ميشه بره سر كار
توي ماشين با دستش به من ميزنه
نازي: بابا كوش ؟
من: بابا رفته سر كار
دخترم ميترسه كه اگه امروز بابائي رو ميبينه شايد فردا دوباره براي يك ماه بهش بگم بابا ديشب كه خواب بودي اومد و صبح زود هم رفت !!!!