ديشب كه از مهد اومديم نازنين دلش نمي خواست بياد خونه بردمش خونه همسايه و يك كم نشستيم و اومديم دلش يك چيزي ميخواست كه من نمي فهميدم، شام هم خوب نخورد و حموم كرد، وقت خواب كه شد گذاشتمش توي تاب كه بخوابه :
نازي: مامان
من: بله مامان جون
نازي : پات ( يعني پامو ببوس )و پاشو اورد جلو
من هم پا، دست و صورتش بوسيدم مثل هميشه ، شيشه شير و بهش دادم كه قبول نكرد
نازي : شب بهير
من : شب بخير مامان جون
نازي: مامان
من: بله مامان
نازي: بابايي
فهميدم دردش چيه ، ياد بابائي افتاده
از تاب اومد پائين رفت پشت پنجره وايساد ، اولش ساكت بود ،بعد با خودش حرف ميزد.
پشت پرده كه وايساده بود به قد و بالاش نگاه كردم كه ماشاءالله بلند شده و هيكلش كه قربونش بردم مثل ... توي دلم قند آب ميشد و خدا رو شكر كردم .
اومد پيش من كه دراز كشيده بودم ،گفت: مامان ، بابائي
پاشدم زنگ زدم به بابا كه موبايلش خاموش بود، زنگ زدم به موبايل مهندس كه جواب داد : نازي تا صداي باباشو شنيد گفت: خوبي ؟
فقط گوش ميكرد كه مطمئن بشه كه باباشه ، علامتش هم (هاپچي) با مهندس هم حرف زد . تلفن كه تموم شد سرش رو گذاشت رو قلب من ، فهميدم كه آروم شده و فهميده بابائي يك جايي هست و خوب !!! وتوي تاريكي كمي با هم بازي كرديم ، معلوم بود كه حالش عوض شده .
تا گذاشتمش توي تاب خوابيد و شيشه شير رو هم تا ته خورد.