Sunday, November 13, 2005

شب و دلتنگي

ديشب كه از مهد اومديم نازنين دلش نمي خواست بياد خونه بردمش خونه همسايه و يك كم نشستيم و اومديم دلش يك چيزي ميخواست كه من نمي فهميدم، شام هم خوب نخورد و حموم كرد، وقت خواب كه شد گذاشتمش توي تاب كه بخوابه :
نازي: مامان
من: بله مامان جون
نازي : پات ( يعني پامو ببوس )و پاشو اورد جلو
من هم پا، دست و صورتش بوسيدم مثل هميشه ، شيشه شير و بهش دادم كه قبول نكرد
نازي : شب بهير
من : شب بخير مامان جون
نازي: مامان
من: بله مامان
نازي: بابايي
فهميدم دردش چيه ، ياد بابائي افتاده
از تاب اومد پائين رفت پشت پنجره وايساد ، اولش ساكت بود ،بعد با خودش حرف ميزد.
پشت پرده كه وايساده بود به قد و بالاش نگاه كردم كه ماشاءالله بلند شده و هيكلش كه قربونش بردم مثل ... توي دلم قند آب ميشد و خدا رو شكر كردم .
اومد پيش من كه دراز كشيده بودم ،گفت: مامان ، بابائي
پاشدم زنگ زدم به بابا كه موبايلش خاموش بود، زنگ زدم به موبايل مهندس كه جواب داد : نازي تا صداي باباشو شنيد گفت: خوبي ؟
فقط گوش ميكرد كه مطمئن بشه كه باباشه ، علامتش هم (هاپچي) با مهندس هم حرف زد . تلفن كه تموم شد سرش رو گذاشت رو قلب من ، فهميدم كه آروم شده و فهميده بابائي يك جايي هست و خوب !!! وتوي تاريكي كمي با هم بازي كرديم ، معلوم بود كه حالش عوض شده .
تا گذاشتمش توي تاب خوابيد و شيشه شير رو هم تا ته خورد.

1 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 11:47 AM?? U?U??´??U?...

Blogs with taste
Read More: Culture , journalism , Weblogs Terry Teachout has been arguing for sometime that blogs are the salvation of arts journalism in America and now he brings his argument forcefully to his Wall Street ...
Splendid stuff here! Pop over to our Warrington Credit Union freshly updated Warrington Credit Union site when you get a chance. You might find it interesting.

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?