Saturday, October 29, 2005

جمعه اي ديگر

5شنبه جلسه اولياء و مربيان بود و اين بار نازنين فايلي داشت كه كلي خط خطي كرده بود توش ، همين كه توي اين سن مداد ميگيره دست و علاقه به كتاب و قصه و نوار داره خوشحال كننده است
5شنبه شب ساعت 1.30 خوابيدم و صبح ساعت 7 نازي جون بيدارباش زد ،نازنين اومد و گفت : پاشو و لباسمو ميكشيد ، تلويزيون رو روشن كردم و نشست ،هنوز 10 دقيقه نگذشته بود كه صداي در يخچال كه به كابينت خورد و شنيدم(يعني من گرسنه ام) ،پاشدم بهش صبحانه دادم ، كتاب خونديم ورفت روي بالكن كه دسته دوچرخه اش رو زد به گلدون و برگردوند، بالكن شستم ،
هر وقت كه آب ميخواست بقيه اش رو مي ريخت روي فرش و خوشحال بود.
11-11.5 خوابيد
من فقط تونستم يك چيزي بگذارم براي افطار كه مهمون داشتيم ،
و تا دم افطار همچنان پاش روي گاز بود براي شيطنت و اذيت كردن و هر نيم ساعت دم يخچال كه هرس منو در مياره.
ساعت 6 خوابيد براي نيم ساعت
يك سر رفتيم بازار براي خريد و اومديم خونه تا 12 شب بيدار بود
صداي نازي رو شنيدم كه ميگفت مامان و بغل جاي من ايستاده بود . تعجب كردم و يادم اومد كه ديشب وقتي كه نازي رو ميخوابوندم ، خودم خوابم برده بود و نازي رو از توي تاب نگذاشتم توي تخت ، به ساعت نگاه كردم كه 5 صبح بود فهميدم كه نازي شير ميخواد.

1 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 10:56 AM?? U?U??´??U?...

سلام.خوبی؟واقعا خدا قوت بهت بده عزیزم.مراقب خودت باش.نماز و روزه هاتون هم قبول

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?