Saturday, November 12, 2005

عجيب اما گفتني

ديروز صبح نازي بند كرده بود كه آدامس ميخوام ، من هم همه كيفم رو خالي كردم روي زمين كه بهش نشون بدم كه آدامس ندارم، كيف پول رو برداشت كارت بهداشتي خودش رو در آورد و عكس روي كارت رو نشون داد: ني ني ، داد به من
كيف كوچكي كه 2تا رژ توش بود رو برداشت با آينه!!! مامان ،و با انگشت سبابه كشيد روي لبش ،من مونده بودم مثل بت ، حالا بايد چيكار كنم ؟ اول دهنش رو باز كرد من كشيدم روي لبش ، زبونش رو در آورد و توي آينه نگاه كرد و كشيد روي لبش ، دوباره ، مامان، لباش رو غنچه كرده به من نگاه ميكنه ، دوباره كشيدم براش و از بس كه خنده توي دلم مونده بود داشتم ضعف ميكردم.
هر وقت كه من برنامه هاي آرايشگري رو ميبينم نازي هم با من ميشينه و بعضي وقتها ميبينم با انگشتش ميكشه پشت چشمش يا به لبش ولي من خيلي جدي نگرفته بودم حتي زماني كه مداد رنگي قرمز رو كشيده بود به صورتش هم فكر نميكردم كه واقعا سرش ميشه ولي ديروز به من ثابت شد كه چقدر حافظه خوبي داره و حواسش به همه چيز جمع هست . ( خدا به خير كنه)

1 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 11:28 AM?? U?U??´??U?...

gherti khanoom!!!
masha allah.

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?