ديروز عصر براي كاري با دائي و زن دائي رفتيم بيرون بابائي گفت كه نازنين رو با خودش ميبره و ما بريم برسيم به خريدمون، من هم كلي به بابائي توصيه كردم كه مواظب نازي باشه.
بعد از نيم ساعت برادرم زنگ زد كه مهري زود بيا همونجا كه پيادتون كرديم ، پرسيدم كه چرا نازي گريه ميكنه گفت چيزي نيست تو رو ميخواد زود بيائين.
وقتي كه نازي رو ديدم كه مثل ابر بهار گريه ميكرد، پرسيدم چي شده .
بابائي گفت : نازي ميخواسته بره پيش يك گروهي كه داشتن قليون ميكشيدن، من دستش گرفتم كه نره اونطرف ، نازي هم زور زده كه دستش رو در بياره از دست من كه ديدم دستش يك صداي كرد و نازي شروع كرد به گريه.
گفتم بريم كلينيك كه آشنا هستن، بابا گفت بگذار برم ببينم كيه الان شيفت ،منو نازي هم پائين يك كم مورچه بازي كرديم كه آرومتر شد ولي با هر تكوني گريه ميكرد ، بابا عصباني برگشت كه بريم بيمارستان دكتر شيفت داشته با موبايل حرف ميزده و انگار نه انگار
بيمارستان رفتيم و از قضا دوست دكترمون اونجا بود ، هر كار كرد كه نازي دستش رو تكون بده فقط گريه ميكرد ،دكتر به بابائي گفت كه بشين و بگيرش توي بغلت ، فقط دست نازي رو گرفت توي دستش كه نازي جيغش به عرش رسيد و بيمارستان و گذاشت روي سرش .دست نازي از آرنج در رفته بود به خاطر اون كشيدگي.
بابائي فقط خدا رو شكر ميكرد و نازي رو ميبوسيد و دعا ميكرد كه خدا مريض ها رو شفا بده( عشق دختر)فكر كنم يك كيلو كم كرد توي يك ساعت .