صبح بابائي ساعت 6 رفت سركار، من و نازي هم خواب بوديم.
با خودم گفتم امروز زودي كارامو ميكنم و سروقت ميرسم سركار.
تا غذاي نازي و گذاشتم بپزه پريدم يك دوش گرفتم نازنين هم جلوي در حموم نشسته بود و خمير بازي ميكرد.
زودتر از هر روز حاضر دم در ماشين بودم، نازنين رو گذاشتم رو صندلي با كليد و از تو در صندوق عقب رو باز كردم ، تا كالسكه رو گذاشتم و برگشتم كه درو باز كنم بشينم ، دستم به دستگيره خشك شد ، نازنين با رموت در و از داخل قفل كرده بود.
من سعي كردم به خودم مسلط بشم ، به نازي گفتم ماماني در و باز كن، دستگيره رو از داخل گرفت ولي هر چي به قفل اشاره ميكردم فقط دستگيره خالي رو ميكشيد.
بهش گفتم مامان با كليدي كه توي دستت بازي كن، همش روي بزرگترين قسمت كليد كه مال قفل كردن بود فشار ميداد ، خدايا چيكار كنم ؟ بهش گفتم تو با كليد بازي كن تا من بيام و يك كم از ماشين دور شدم و حواسم فقط به صداي قفل در ماشين بود كه بالاخره باز شد .
امروز هم ما با اين اتفاق مثل روزهاي قبل به مهد رسيديم و البته كمي ديرتر و همچنين سر كار من.
بابائي از اين شيطنت هاي نازي خوشش مياد و از خنده غش كرده بود وقتي كه اين داستان پر استرس رو براش ميگفتم.