جمعه عزيزجون رفت و ما دوباره تنها شديم اينبار اشكم در اومد نازنين هم بعد از اينكه بابائي رفت خيلي جلز و ولز كرد و هي صداش كرد و منتظر بود .
اومديم خونه از فرودگاه كه ساعت 13 بود و نازنين خوابيد براي دو ساعت ، رفتيم پارك جميرا با كلي مشقت چون دور و اطراف رو كنده بودن و پاركينگ به راحتي پيدانميشد، نازنين كلي حال كرد و لذت برد و بازي كرد تا ساعت 8.30 ،دم ماشين نازي دائي رو ميكشه و ميگه: بيا خونه ، داداشم كلي بوسش كرده و بهش ميگه تو برو ما هم ميائيم.
توي ماشين نازنين خوابيد ، رسيديم خونه و خواستم بگذارمش توي تخت كه بيدار شد، تا اومد بخوابه هر كي كه اسمش بلد بود صدا زد : بابا دون، دائي دون، فوضي، مهندس ، حسيني ، همينطور هي گفت تا خوابش برد.
ديروز هم من تعطيل بودم و نازنين رو هم نبردم مهد و گذاشتم كه پاش باز باشه و بهتر بشه ، از صبح كه بيدار شديم رفتيم كارامون رو كرديم ، بانك ، سوپر و سبزي فروشي .
فكر كنم نازنين داره دندون جديد در مياره چون بدون هيچ دليلي diaper rash شديد گرفته
ديروز وقتي كه از بيرون اومديم بلافاصله پمپرزش عوض كردم و براش گريه كردم كه اينقدر اذيت.
شبها سرفه ميكنه جوري كه از خواب بيدار ميشه ، فكر كنم بايد دوباره ببرمش دكتر چون با وجود اينكه اميدرامين اطفال هم ميخوره باز هم سرفه ميكنه.
امروز صبح با نوار چرا و چيه بيدارش كردم تا بيدار شد شروع كرد به ناي ناي ،
نازي: مامان بغل ، بابا كوش؟
من: مامان جان بابائي سر كار
خدايا كمك كن كه من خيلي ضعيفم در مقابل اين بچه.