Monday, December 05, 2005

تحول

ديشب كه از مهد اومديم ، نزديك خونه رفتيم بازار و براي نازي يك دستشويي زميني خريدم، جالب بود كه وقتي عكس روي كارتون رو ديد گفت : عمادي ( چون مثل همين رو عماد هم داره) مثل هميشه حواسش جمع
نازنين به من ميگه : مامان سواري
به دوچرخه ميگه سواري و روي اونا ميشينه و صداي موزيكش رو در مياره، بهش يك قطار دادم كه از صداش خوشش نيومد و پس داد و فقط بند كرده بود به سواري

شب توي حموم موهاي نازنين كوتاه كردم، تا موهاشو ديد شروع كرد به گريه و بيقراري و نگذاشت كه كار تموم بشه ، توي خواب سعي كردم كه بغل موهاشم تموم كنم كه هي تكون ميخورد ولي بالاخره صبح حاصل كار خودمو كه ديدم گفتم: باز هم خوبه

صبح كه رفتيم مهد همه ميگفتم نازنين موهاشو كوتاه كرده؟ و ميگفتن كه عوض شده