Tuesday, December 20, 2005

بازي

ديشب كه عمو و خاله اومدن خونه نازنين كلي بازي كرد، مثلا ميشمرد 123 و خودش رو مينداخت تو بغل من يا عمو يا خاله و ميخنديد
تلويزيون ببر و پلنگ نشون ميداد كه نازنين فكر ميكرد گربه است و همش صداشون رو در مياورد و كلي ذوق ميزد و بالا پائين ميپريد وقتي كه ميدويدن
آخر شب هم دائي و زن دائي اومدن براي خداحافظي كه ميخواستن برن ايران و نازي براي بدرقه باهاشون رفت و زن دائي براش لباس هم خريده بود
ساعت 12.5 خوابيد و صبح هم با لباس خواب مهد رفت.