ديروز جمعه از 8 صبح نازي جون تا تونست شيطوني كرد تا بعدازظهر ،ساعت 2 خوابيد براي 2 ساعت قرار پارك كنسل شد و ما خونه مونديم.
شب بردمش بيرون و بعد هم خونه مهندس كه سر حال بشه و دوباره اومديم خونه ، دوربين رو اوردم كه ازش چندتا عكس بگيرم ، هي گفت بابائي ، باباجون
عكسهايي كه بابائي با نازنين توي مهد انداخته بودن توي روزهاي آخر رو آوردم نشونش دادم روي هر عكس 2-3 دقيقه مكث ميكرد و از ته دل ذوق ميكرد واسه باباش و كلي بالا پائين ميپريد، و مثل اينكه پاي تلفن به باباش ميگه : دوست دارم ، هر عكس و نگاه ميكرد يا بوس ميكرد يا ميگفت دوست دارم ، دوربين شده بود پر از آب دهن بوساي نازي و چاي انگشتاش كه هي با انگشت روي صفحه بابائي رو نشون ميداد.
شب وقت خواب هم همش سراغ بابائي رو ميگرفت تا اينكه بالاخره حوصله من رو هم سر آورد و مجبور شدم كه صدامو بالا ببرم و سرش داد بزنم كه وقت خواب و بابا هم سركار.
تا صبح به خاطر اينكارم خوابم نبرد كه سرش داد زدم و همش توي دلم خودمو سرزنش ميكردم، پا ميشدم نازنين و ميبوسيدم دوباره سرمو ميگذاشتم براي خواب