Saturday, December 17, 2005

تلفن و آخر هفته

5شنبه شب بابائي زنگ زد ولي نازنين نمي خواست صحبت كنه!!؟
انگار بابائي فهميده بود و صبح دوباره زنگ زد ولي دوباره نازي حرف نزد و خودش رو مشغول بازي ميكرد.
حدوداي ظهر بود كه ديديم گوشي تلفن رو برداشته و داره حرف ميزنه و ميگه : دوست دارم ، به بابا زنگ زدم كه نازنين حرف زد و دل هر دوتاشون آروم شد ( الا من با 35 روز) .
اين روزا نازنين همه چيز (كلمات و حركات) رو تقليد ميكنه و هر كس هر كار ميكنه اون هم انجام ميده و شده يك پا طوطي .
ديروز پارك رفتيم و نازنين فقط دنبال دوچرخه ها ميرفت و ميخواست سوار بشه ، براي من تجربه شد كه هر وقت ميرم پارك به جاي كالسكه دوچرخه ببرم.
بعد از پارك رفتيم بازار و يك كم خريد كرديم.
نازنين شب تا ساعت 11 بيدار بود و هر كار ميكردم نمي خوابيد و فقط اذيت ميكرد و صبر منو سر آورده بود.