ديشب كه باباجوني زنگ زد نازنين صحبت كرد و اومد پشت من وايستاد و دستش و انداخت دور گردنم و من نمي دونستم كه با اين دختر بازي كنم يا حرف بزنم ، بابائي براش شعر ترانه "شيرين شيرين يار " رو ميخوند نازنين هم حال ميكرد و او هم ميگفت آخه اين ترانه منصور خيلي دلنشين.( خانواده دوستدار ترانه هاي منصور(
شب بعد از حموم و شام اوردمش كه بخوابه و وقت خواب بهش گفتم : مامان جون اگه ... داشتي منو صدا كن ، اين حرف و زديم و نازنين جون هم بلافاصله گرفت، بعد از چند دقيقه گفت: ... بلندش كردم بردم و نشوندمش سر توالت كه سراغ جايزه ( قرص نعنائي ) رو گرفت ، گفتم : مامان جون فقط ... اول صبح جايزه داره نه هر وقت، شلوارش رو نصفه نيمه كشيد بالا و اومد دوباره توي تاب، شيشه آب و دادم بهش ،چند دقيقه بعد، اينقدر هوا مكيده بود كه تا از دهنش در اورد سرشيشه رفت تو و وقتي كه ميخواست دوباره بگذاره توي دهنش آب ريخت روي لباسش و مجبور شدم لباسش و عوض كنم ، خوابش نمي يومد و ميخواست يك جوري در بره از خوابيدن دوباره گفت: ... چون نبايد به گفته بچه توي اين موارد بي اعتنا بود دوباره بردمش و نشست با دكمه هاي موزيكال بازي ميكرد و هي بابائي شو صدا ميكرد، فهميدم كه داستان چيه گذاشتمش توي تاب و گفتم: مامان جون اگه خوابت نمياد اشكالي نداره فقط چشماتو ببند و باباجون و ببين كه رفتي باهاش بيرون و سرسره بازي ، ماشين سواري،..... كه اين داستان ما به نتيجه رسيد و نازي جون خوابيد.
بنده هم كه منتظر خواب نازي بودم و سرماخوردگي بالا گرفته بود دارو خوردم و خوابيدم.