Tuesday, December 27, 2005

متنوع

بابائي قبل از اينكه بره مسافرت صداشو ضبط كرده بود، نازنين از وقتي ميرسه خونه يا صبح كه بيدار ميشه هي به من اويزون كه صداي بابائي رو بشنوه اونم فقط دو ثانيه بيشتر نيست يعني اگه بخواد 10 دقيقه گوش بده من بايد چند بار كليد رو فشار بدم.

صبح كه داشتيم ميومديم سوار ماشين بشيم نازي هي ناله ميكرد و سراغ بابائي رو ميگرفت از وقتي كه صداي بابائي رو ميشنوه بيشتر يادش ميوفته و نمي خواست سوار بشه كه بريم مهد من هم بهش قول دادم كه شب ببرمش مهندس رو ببينه.

نازنين حالا جمله هاي دو كلمه اي رو ميگه مثلا: خراب شد . نخور ديگه. بيا بشين.

كلمه هاي جديد و جالب هم كه تازه ياد گرفته:
بادكنك = بادكك
ذرت = دودو كيش كيش ( چون وقتي كه محمد كاظم ميخواسته قاشق ذرت رو بهش بده با اين ترفند ميگذاشته توي دهنش)

ادامه داستان كوتاهي موي نازنين هم اين شد كه، پشت موهاش بلند مونده بود و اصلا نميگذاشت كوتاه كنم به خانم عودي گفتم كه ميخوام ببرمش آرايشگاه، گفت كه بيارينش سلموني بيمارستان چون هم تميز هم آشنا ، من و خانم عودي و دختر و پسرش نازنين رو برديم آرايشگاه ،آقاي كه قرار بود موهاشو كوتاه كنه يك پسر جوون و خوش رو بود كه ميدونست قانون كوتاه كردن موي بچه چيه و بايد چيكار كرد بچه بهش سخت نگذره و با محيط آشنا باشه ،گرچه كه من چند بار با خودم نازنين رو برده بودم ولي تا اومد 2تا قيچي به موها ش بزنه 4 نفر گرفتيمش و كلي هم گريه كرد و باز مجبور شدم كه خودم هم دستي به باقيمانده بزنم كه خيلي كار سختي بود چون حالا هم شونه و هم قيچي رو ميشناسه.

مدتي كه خيلي وسايل منو بابائي ميشناسه و حساس شده مثلا عمو محسن وقتي كه دمپائي بابائي رو پوشيده بود ميخواست توي دفتر كار از پاش در بياره ، خاله هم كفشي كه خريده مثل كفش منه حتي رنگش ،صبح كه ميخواست بره بيرون نازنين نميگذاشت تا وقتي كه من كفشامو آوردم نشونش دادم كه مطمئن شد .

وابستگي بخصوصي به عمو و خاله پيداكرده طوري كه شبها تا اونا رو نبينه نميخواد بخوابه.