Wednesday, December 28, 2005

بيقرار بابا

چند شبي ميشه كه نازنين شبها بيدار ميشه و حتي نميخواد سر جاي خودش توي تخت بخوابه و شروع ميكنه به ناله كردن و حتي كنترل شير خوردنش هم از دستم در رفته و شبي 2 شيشه شير ميخوره، ديشب ساعت 4 صبح بيدار شده بود و ميگفت منو ببر بيرون خونه فوضي كلي باهاش حرف زدم تا قانع شد كه بياد و بخوابه هنوز ده دقيقه نشده بود كه شروع كرد به صدا زدن بابائي هي قربون صدقه اش رفتم و باهاش حرف زدم تا رفته توي تاب ، هنوز چشم رو هم نرفته بود كه دوباره شروع كرده كه بابائي و ميخواد صداي بابا رو بشنوه (كلي به خودم بدو بيراه گفتم كه چرا من اين صداي ضبط شده بابائي رو گذاشتم كه گوش بده و ياد بابا بيفته)گفتم مامان جون بابائي خوابه، الان سه شب كه نميتونم بخوابم به خاطر بيقراري نازنين ، تا اينكه صبح به دكترش زنگ زدم كلي سوال جواب كرد و گفت كه اين نگراني نداره دوباره كه باباشو ببينه رفع ميشه با خودم گفتم اگه من سه هفته نخوابم كه ديوونه ميشم.

امروز از مهد زنگ زدن كه نازنين دوباره به غذاي بچه ها دست زده و باز هم گاز گرفته شده خيلي عصباني شدم پشت تلفن و در جواب مسئولش كه گفت نازي خيلي سريع و قوي بهش گفتم هر چي كه باشه فكر نكنم از تو سريعتر و قويتر باشه و كلي داد و بيداد كردم چون قرار ما چيز ديگه اي بوده.
ديگه دلم ميخواد داد بزنم و گريه كنم آخه من يك آدم كه بيشتر نيستم قد خودم كه بيشتر نميتونم باشم ، هر كاري كه ميكنم باز از يك جاي ديگه ميلنگه، خدايا كمك كن.

1 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 12:25 PM?? U?U??´??U?...

چقدر کامنت گذاشتن اینجا سخته...دخترکت خیلی نازه.غصه نخور مامانی همه چی درست میشه خیلی سخت نگیر تا دنیا بهت سخت نگیره عزیزمتازه فهمیدم که شما هم دبی هستین..

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?