Saturday, January 14, 2006

يك هفته اي كه گذشت

5شنبه ساعت 13 با پرواز آريا رفتيم مشهد
نازنين كه دوروبرش حسابي شلوغ شده بود خيلي خوشحال بود و فقط به بازي از خواب و خوراك هم كه يادش رفته بود هر دوي ما از روز اول مريض شديم
جمعه شب كه مهمان منزل آقاي طوسي بوديم بعد از اينكه مهندس و خانواده خداحافظي كردن و رفتن نازي كلي گريه كرد و وقتي كه رسيديم خونه ساعت 1 بعد از نصفه شب بود ،همگي رو بيدار كرد و تا باعليرضا هم حرف نزد نگذاشت هيچ كس توي خونه بخوابه.
يك شنبه براي تعويض عينك رفتيم هر جا رفتيم همه گفتن كه عينكي ندارن كه 100% تضمين كنن و با خنده و اشاره به نازنين ، تا بالاخره دوتا عينك گرفتم و آقاي مغازه دار از ما پرسيد كه دختر شما رو دو سه روز پيش توي تلويزيون ديدم يادم نيست چه برنامه اي كه بابائي گفت : فكر نكنم دختر من بوده باشه اينا اصلا ايران نيستن
دو شنبه موعد دندانپزشكي داشتم و نازنين رو با خودم بردم از لحظه اي كه وارد شديم فقط يك كلمه ميگفت " امپول" به خاطر نازنين هيچ كار نكرديم و دكتر هم براي فردا وقت داد
سه شنبه بدون نازي رفتم دندانپزشكي ، بعد از ظهر ساعت 4 شده بود من از درد نمي تونستم حرف بزنم و نازنين نمي خواست بخوابه تا اينكه گفتم همه بياين بالشت بگذارين و كنار هم بخوابيم تا نازي هم بخوابه ولي باز هم شاكي بود كه چرا خوابيدن پاشين بازي كنيم!!!
نازنين به سارا نوه دائي كه يك ماه از خودش بزرگتر بود ميگفت : خوشگلم
" پاشو" شده بود "زود باش پاشو !!!
سه شنبه شب مهمون عمه بوديم و همه از نازنين ميخواستن كه اسمشون رو بگه وقتي كه ميگفت همه ميخنديدن و نازي هم كلي حال ميكردو شارژ ميشد
چهارشنبه شب وقتي كه رفتيم حرم نازي خواب بود و برف رو نديد توي حرم كه بيدار شد باباجون بردش كه زيارت كنه و مردم رو ببينه وقت برگشتن كه برف شدت گرفته بود و توي چراغوني صحن هاي بزرگ حرم خيلي قشنگ بود نازنين هم بيدار شد و خيلي ذوق ميزد طوري كه از صداي ذوق اون ما خنده مون گرفته بود و به برف ميگفت توتو چون از آسمون ميومد.
5شنبه برگشتيم دبي و بلافاصله خوابيدم ساعت 6 بعد از ظهر بيدار شديم ولي شب وقت خواب انگار كه نازنين چيزي رو گم كرده باشه راه ميرفت و گريه ميكرد و اسم تك تك خاله ها رو ميگفت ، خوب حالش رو ميفهمديم چون خودم دست كم از اون نداشتم و ياد خودم افتادم كه هر وقت بعد از مسافرت طولاني خونه بابابزرگ برميگشتم دلم خيلي گرفته بود .
جمعه ساعت 12 ظهر از خواب بيدار شديم بعد از 12-13 ساعت خواب نازنين سرحال بود و كم كم قبول كرده بود كه برگشتيم خونه.
صبح نازنين رفت مهد ، انجيل موهاشو كوتاه كرده بود و معلم يكي از كلاسها عكسي رو كه با نازنين گرفته بود كه به شوهرش نشون بده رو بهم نشون داد. و دوباره زندگي روتين من و نازنين شروع شد.