Sunday, February 26, 2006

روزهاي گذشته

4شنبه شب نازنين خيلي حالش بد بود و گوشش حسابي عفونت كرده بود و مجبور شديم آمپول بزنيم ، هر دوتامون گريه ميكرديم نازي از درد آمپول و من از درد نازي و تنهايي دلم رو شكست .
5شنبه نازي نرفت مهد و خونه موند كه استراحت كنه ، نازنين هميشه مثل يك گل شاداب به همه انرژي ميداد ولي شده بود عين يك گل پژمرده كه گردنش افتاده و چند روز بهش اب نرسيده و زير چشماش از بي اشتهايي كبود شده بود و غصه من 1000 برابر
شب با مهندس رفتيم شام بيرون و نازي همش پاي دستگاه عروسكها بود ، چند تا دختر خانم باهاش دوست شده بودن و به حرفش گوش دادن و دو تا عروسك هم براش گرفتن و جالب اينجا بود كه اولش كه دخترها وارد شدن ساكت و آروم بودن ولي نازي كاري كرده بود كه از سروصدا و خنده رستوران رو گذاشته بودن روسرشون و كلي حال كردن
يك اتفاق خنده دار هم افتاد ما فهميدم كه دايره لغات نازنين از ايني كه فكر ميكنيم بزرگتر ، ليوان نوشابه كه دست نازنين بود با تنه زدن يكي از دخترها ريخت زمين ، از نازنين معذرت خواهي كردن و بغلش كردن و نازي ليوان گرفت و همينطور كه سرش رو تكون ميداد توي ليوان نگاه كرد و به اون خانم گفت : no more
در عوض 5شنبه شب رو تا صبح نشستم و گريه كردم آنتي بيوتيك كه بايد نازنين ميخورد يكي از سايد ايفكتهاش اينه كه اسهالش كرده بود و با تب اين مشكل هم براش پيش اومده بود
با وجود اينكه هي عوضش ميكردم ولي باز هم پاش سوخت و قوز بالا قوز
جمعه با تمام اين وقايع روز وحشتناكي بود كه منو مثل كلاف سردرگم كرده بود، همه برنامه ها رو كنسل كرديم وفقط توي خونه مونديم ، با چاي بابونه مشكل اسهال نازي خيلي بهتر شد ، شب فاطمه دختر ماجي اومد براي دو ساعت با نازنين نشست و من كارامو انجام دادم و رفتم براي نازنين دارو گرفتم و برگشتم.
نازنين براي فاطمه كتاب خونده بود و غصه تعريف كرده بود به انگليسي ، چون ميدونه كه من با فاطمه فارسي صحبت نمي كردم.
شنبه نازنين رفت مهد و با شوق و ذوق هم رفت طوري كه با من خدا حافظي نكرد و پريد بغل انجيل
ديشب نازنين غذا خواست و گفت كه ميخواد سوپ بخوره و بلافاصله تا توي حموم بود براش سوپ درست كردم ، همون چند قاشقي كه خورد نشون از بهتر شدن بود (خدا رو شكر )
نازنين همش چشم به راه باباجون بود نمي دونم كه ديشب چه فرقي با شبهاي ديگه داشت، بابائي وقتي كه زنگ زد نازنين چشمش توي راهرو بود كه ببينه كه باباخونه است يا نه؟
امروز صبح هم نازنين صبحانه نون و پنير خورد و من توي دلم قند آب ميشد كه وزن و انرژي از دست رفته اش دوباره برميگرده.

3 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 10:40 AM?? U?U??´??U?...

خدا را هزار مرتبه شکر که بهتر شده
من که هنوز تجربه ندارم ولی مطمئنم که مریض شدن بچه ها خیلی سخته
فکر کنم بخاطر مریضیش و ضعیف شدنش واسه بابایی چشم انتظار بود
ولی دخمرکی چه خوب انگلیسی بلده ها

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 2:05 PM?? U?U??´??U?...

عزیز دلم چقدر اذیت شده .من واقعا شرمنده ام احساس میکنم دوست بدی هستم.توی یک شهریم اما حتی زنگ نتونستم بزنم.منو ببخش خانومی.خدا رو شکر که بهتر شده.مامانها تا این بچه ها بزرگ بشن خودشون صد بار میمیرن و زنده میشن.انشالله که دیگه مریض نشه نازنین دختر.

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 5:03 PM?? U?U??´??U?...

سلام مهری جون بمیرم الهی چه روزهای سختی رو گذروندی. خدارو شکر که حالا بهتر شده. آخه من نمیدونم چرا بابای این بچه باید ازش دور باشه که این طفل معصوم همش چشم به در باشه.از طرف من ببوسینش.

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?