5شنبه ساعت 15 پروازمون به اصفهان بود ، نازنين از يك طرف خوشحال بود و ازطرف ديگه به خاطر ساعت پرواز نخوابيده بود و خيلي اذيت شد و اذيت هم كرد، بعضي از مسافرها طرز رفتار و گفتارشون خيلي آزار دهنده بود ، نازنين آخرين لحظات پرواز رو خوابيد و مجبور شدم بغلش كنم و به خاطر لطف آقايون دومين نفر بودم كه پاسپورتم رو دادم براي كنترل ، چون رفتم ته صف آقايون و اونا يكي يكي منو كه نازنين روي شونه ام خواب بود رو فرستادن اول صف.
از اولين روز كه رسيديم نازنين پاي شيرآب بود توي حياط و انگار نه انگار كه مريض
يكشنبه شب رفتيم پارك ، يك تپه سبز وسط پارك بود كه شده بود جاي بازي نازنين، ميرفت بالا و از اونجا غلت ميخورد ميومد پائين اينقدر اينكارو كرد كه ديگه مجبور شديم بريم
باباجون بعد از يك شبانه روز رفتن و اومدن به فرودگاه بالاخره تونست 3شنبه خودش رو به اصفهان برسونه
همه ميگفتن كه نازنين بيشتر و بهتر صحبت ميكنه نسبت به دو ماه قبل
همگي رو ميشناخت حتي جاهايي كه رفته بوديم ، روزي كه رفتيم ديدن ننه بزرگه سراغ توپي كه عيد باهاش بازي كرده بود رو گرفت !!
چهارشنبه رفتيم باغ پرندگان ، نازنين از ديدن اين همه پرنده متعجب شده بود و ميدويد دنبالشون و با دقت بهشون نگاه ميكرد ، صداي ياكريم رو كه ميشنيد ميگفت: خداياشكرت (از اين پرنده اصفهان زياد هست و نازنين از من پرسيده بود كه اينا چي ميگن من هم بهش گفتم ، ميگن خدايا)
از صبح كه بيدار ميشد براي صبحانه ميرفت بالا خونه عمو سعيد با مهتاب و مهشاد به بازي بودن تا شب
روزي چند بار هم ميرفت سروقت ساز عمو وحيد و مجبورش ميكرد كه براش سه تار بزنه ، بعضي وقتها هم مضراب تار رو بر ميداشت يا ميخواست كيبورد بزنه ، ديده بودم كه مضراب تار رو ميزد به سيمهاي پنكه كه خاموش بود و ميگفت: دو دو ر ر ، به عمو وحيد ميگفت تو بزن كه من آهوي داردم خوشكله رو بخونم و كلي حال ميكرديم كه به ساز زدن يا شنيدن علاقه نشون ميده .
شب همه توي خونه دور هم جمع ميشديم و بازي ميكرديم با كلي سروصدا ، نازنين هم داور بود و ميگفت كي بايد چيكار كنه ، مثلا يك شي كوچيك و سبك رو بالا ميانداختيم يا پرتاب ميكرديم و يكي بايد ميگرفت كه برنده بود ، از نازنين تا عمو وحيد رنج سني بود كه توي بازي بودن و بقيه هم اين شي رو پرتاب ميكرديم و حتي مادرجون و آقاجون هم توي بازي شريك بودن.
بليط رو از 5شنبه به دوشنبه انداختيم و 4 روز به مرخصي ما اضافه شد كه مهتاب و مهشاد خيلي ذوق كردن.
هواي اصفهان خيلي گرم بود و اكثرا نازنين توي خونه بود اگه ما كاري داشتيم و مجبور به بيرون رفتن بوديم.
يكشنبه هم رفتيم ميدان نقش جهان كه خيلي خوش گذشت
دوشنبه هم ساعت 4.5 رسيديم فرودگاه كه خيلي دير بود و نازنين خيلي گريه كرد تا از باباجون جدا شديم ، با وجود اينكه بابائي همراه ما بود تا پاسپورت ما مهر خروج خورد، ازسالن ترانزيت زنگ زدم به مادرجون كه نازنين صحبت كنه و آروم بشه ، سوار هواپيما شديم و نازنين فقط ميگفت كه ميريم خونه؟ كي ميريم ايران؟ باباجون كوش؟ و سوالائي كه خيلي هاش جوابي پيش من نداشت،تا نشستيم هم گفت: به به بخوريم ، توي فرودگاه دبي هم تا تلفن هاي همگاني رو ديده وايستاده پاشو ميزنه به زمين و راه نمياد كه زنگ بزنيم مادرجون ، از راه كه رسيديم نازنين خونه نيومد و رفت خونه فوضي خانم ، بالاخره با كلي وعده و حرف آوردمش خونه و با وجود اينكه خيلي خوابش ميومد ولي نمي خوابيد و يكي يكي همگي رو صدا ميكرد و ميپرسد كي ميريم ايران؟ تا بالاخره اسم باباجون روي لبش بود و زمزمه ميكرد تا خوابيد.
صبح هم كه رسيديم مهد، نازنين با بوسه پرستارهاي مهد بعد از 13 روز و با سلامتي كامل روز جديدي شروع كرد.