نازنين خيلي دلتنگي ميكنه براي باباجون و فاميل ، بدون دليل گريه ميكنه و بهانه ميگيره، ياد خودم ميوفتم كه وقتي از مادربزرگ و بابا بزرگم جدا ميشدم تا 2-3 روز مريض بودم و تا مدتها از دوري ناراحت و دلتنگ بودم ، نازنين خيلي احساساتيه بدتر از خودم .
ديروز صبح كه ميرفتيم مهد ديدم نازنين داره بيرون دنبال چيزي ميگرده ، بهش ميگم مامان بيرون چي هست ؟ چي ميخواي؟ نازنين گفت: باباجون ميخوام، نمي دونم به چي فكر ميكرد ؟
امروز صبح تا هواپيما ديده ميگه : مامي بريم هواپيمان بابا ووووووووووو مياد
لگوههاي كه مهشاد به نازنين داده بود و ريخته بودم كه بازي كنه، به من ميگه مامي اينا مال مهشاد، بريم با مهشاد بالا بازي كنم، بعضي وقتها فكر ميكنم كه تصميم هايي كه ميگيرم به جاي اينكه براش خوب باشه بدتر ميشه، مثلا بعد از اينكه از ايران اومديم نازنين بيشتر بي تاب خانواده است و به هر بهانه اي كه شده ميخواد خودش رو به اونا برسونه .